الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

پراکنده از این روزها

سلام به همه دوستان نازنین و مهربانم و ممنون که  این مدت جویای احوالم بودید واقعا خوشحالم که از طریق وبلاگ خاطرات دخترم با دوستان خوب و دوست داشتنی مث شما آشنا شدم و خوشحالم که  همیشه قوت قلبم هستید و ممنونم بخاطر تمام مهربونیهاتون شکر خدا  در حال بهبود هستم و انشاله بزودی زود با انرژی مثبت شما دوستان عزیزم به روال سابق برخواهم گشت و اما سلام به دختر گل و بلبل و مهربونم که این مدت با مهربونیها و شیرین زبونیهات منو سرشار از امید و عشق و شادی میکردی و روزی هزاران بار خدا رو شکر میکردم بخاطر وجود تو فرشته نازنینم و اما بگم از این روزهات که حساااااااااااااابی خانوم شدی و کلی کمک حال منی عزیزم فدات شم که اینقدر شیرین زبون...
29 تير 1393

بازگشت به خانه!

سلام به دوستان عزیزم سلام به دختر مهربون و ناز خودم جونم واست بگه بعد از تولد شهراد که یه کوچولو منو اذیت کردی ، فرداش چون جلسه داشتیم و از اونجاییکه مطمئن بودم طبق معمول اومدن دنبالت فایده نداره و نمیای خونمون ، نیومدم دنبالت و رفتم بانک. بعدش هم از بس خسته بودم اومدم خونه و خوابیدم از مادرجون پرسیده بودی چرا امروز مامانم نیومد دنبالم؟ ایشون هم به شوخی گفته بود چون مامانت رو اذیت کردی گفته دیگه نمیام دنبال الینا و قراره همه وسایلتو بیارن خونه ما تا همیشه اینجا زندگی کنی علیرغم اینکه دوست نداشتم مادرجون این حرفو بهت بزنه و بهشون گفتم که ممکنه تو روحیه ت تاثیر بد بزاره و فکر کنی من دوسِت ندارم اما کارساز بود و از اونروز خودت میای خون...
6 تير 1393

محرم راز!

سلام و عرض ارادت به دوستان نازنینم و سلام به دختر نازنینم پنجشنبه شب رفتیم آتلیه و چند تا عکس ازت گرفتیم . بعدش به اصرار شما رفتیم پیتزا فل فل برخلاف من و بابا که جزء مشتریان وفادار پیتزا داریوش هستیم و اصلا اونجا رو نپسندیدیم، شما بدجوری با اشتها میخوردی جمعه با عمو جونی های من و عمه جونم و بابابزرگ مهربونم و دایی مسعود و باباجون اینا رفتیم روستای چناران (ادامه مطلب ) تو مسیر ، چادرنشین ها رو دیدیم و چند دقیقه ای توقف کردیم تا از نزدیک با زندگیشون آشنا شی =========================================================== روستای چناران که گویاجدیداً تبدیل به شهر شده : ...
21 ارديبهشت 1393

بزرگ روانشناسان ِ کوچک

سلام و صد سلام به دوستان عزیزم سلام و صد سلام به دختر مهربون و عزیزتر از جونم با دخترعموها و عمه م قرار گذاشتیم تا یک روز در میون عصرها بریم پارک نزدیک خونمون و بدویم و ورزش کنیم البته تا الان فقط یه روز رفتیم و بعدش هممون درگیر آنفلوآنزا شدیم علی و شهریار و الینای ورزشکار در کالسکه ====================================================== ادامه مطلب سه شنبه مادرجون فرزانه مهربون و دوست داشتنی یه عمل جراحی انجام دادن و از اونروز ما تقریبا هر روز خونه باباجون هستیم و کلی خوش بحال شما شده جمعه صبح برای صرف صبحانه رفتیم باباامان واقعا اردیبهشت همه جا بهشته چه هوای تمییز و مطبوعی اسب چوبی ِ خوشگلی که...
13 ارديبهشت 1393

وقتی من بزرگ شدم؟!!!

هر شب قبل از خواب به انتخاب خودت یه کتاب داستان برات میخونم و بعد از کلی تجزیه و تحلیل و نقد و بررسی ِ مطالب و نقاشی های کتاب ،  میخوابی دیشب بهت میگم : شب بخیر عزیزم ، انشاله خوابهای رنگی و طلایی ببینی میگی: نه مامان جون من خواب رنگی نمی بینم خواب هَلولا (هیولا) میبینم هَمَش بس که  این انیمیشن های عجیب و غریب و نیگا میکنی =================================================== اومدم  داخل توالت ، عجله دارم زود بشورمت و برم به کارم برسم با آرامش میگی : سلام مامان قشنگم ، به به چه شلوار خوشگلی پوشیدی ! مبارکت باشه عزیزم، انشاله بسلامتی بپوشیش!!!  قربون اون زبون ِ کوچولو و شیرینت بشم آخه توالت جا...
28 فروردين 1393

تهدید از نوع الینایی

گاهی بدلیل اقتضای سنت میفتی سر دنده لج میگم : الینا بریم بازار میخوام واست یه کفش جدید و خوشگل بخرم میگی: نـــــــــــه ! من نمیام بازار ! کفش تازه هم نمیخوام. کفش کهنه و پاره و زشت بخر واسه من !  ====================================================== میگم : وای که چقدر دختر من ناز و مودب و مهربونه میگی : نخیرم ! دوست ندارم ناز باشم ! دوست دارم بدتربی (بدترکیب) و بی ادب باشم ! مهربونم نیستم ! ======================================================= هر وقت بابا میره بیرون بعد نیم ساعت بهونه شو میگیری و مدام میگی دلم واسه بابای خوشگلم تنگ شده زنگ بزن بیاد خونه میگم : مامانی مگه با من بهت ...
24 اسفند 1392