الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

تولدها

طی بهار و تابستون سه تا جشن تولد دعوت داشتیم خرداد ماه تولد کوچولوی نازمون بهرنگ نازنین بود که صمیمی و خونوادگی بود عشقهای نازنین من انشاله همیشه تنتون سالم باشه و لبتون خندون شام:فسنجون، قلیه ماهی ، سوپ کلی رقصیدی و مجلس گرم کردی عزیز دلم رقصت هم خیلی پیشرفت کرده و خیلی ناز میرقصی   بقیه در ادامه مطلب شهریور ماه تولد بشرای عزیز  بود (تالار مهستان ِ آشخانه)البته خود ِ بشرا اصلا تو عکسا نیست هر چی تلاش کردم نتونستم ازش عکس بگیرم دخترعموهای دوست داشتنی دختر عموها و مرتضی (پسرعمه) الینا و رضا(پسرعمه) الینا و ساغر(دختر عمه)...
31 شهريور 1394

نقاشی

بهار گذشت و تابستون از راه رسید اما هنوز خاطرات بهاری ت رو ثبت نکردم اینجا فعلا چند تا از نقاشیهای اخیرت رو میزارم تا بعد  تو این ایام خیلی در مورد روزه و ماه رمضون ازمون سوال میپرسی چند بار هم سحر بیدار شدی و باهامون سحری خوردی و کلی ذوق کردی عزیزم مدام هم حواست به ما بود که بقول خودت تا اذان شب هیچی نخوریم ! اذان مغرب که میشه میگی : خب بفرمایید سر سفره ، روزه تون خوب شد !!! این نقاشی هم سحر کشیدی من و خودت در حال نماز   ****************************************************************** این نقاشی خیلی خیلی واسم جالب بود ازت پرسیدم این چیه کشیدی؟ گفتی : این منم ، اونم خداست ! داره میوفته من د...
20 تير 1394

دعای از ته دل

الینا خطاب به مامان :  مامانی ! مگه خودت نگفتی که هر چی از ته دل از خدا بخوام برآورده میشه ؟! پس چرا هر چی دعا کردم اون اسباب بازی ببر خوشگل رو نفرستاد تو اتاقم؟! چرا هر چی دعا کردم دوباره آمنه جون خانم مربی ِ من نشد ؟! چرا هر چی دعا کردم بابا نرفت حموم ریش های تیغ تیغیشو بزنه ؟! چرا هر چی دعا کردم اون آدم فضایی نیومد منو با خودش ببره به سیاره ش تا بازی کنیم و موزیک گوش بدیم؟! چرا برا من اسب واقعی و گنده و زرد با دم آبی (!) نفرستاد؟! چرا برا من سگ فضایی ملوسک نفرستاد؟! . ... هان ؟! چرا ؟!!!!!!   قیافه ی مامان (ویحتمل اوستا کریم !) در برابر لیست بلند بال...
22 ارديبهشت 1394

گردش و روز پدر

اردیبهشت دوست داشتنی .... از لحظه لحظه ش می بایست استفاده کرد ... نفس عمیق کشید و طراوت طبیعت رو وارد تک تک سلولهای بدن کرد.... جمعه ، چناران ، کنار ِ خانواده های دوست داشتنی ِ  دایی جون ِ من و دایی جون ِ الینا : یک روز خوش ، منزل همکار سابق و دوست عزیزم (الینا و امیرعلی ) با امیر علی و ایلیا خوب بازی میکردین اما با امیر سعید خیلی کَل داشتین یه دعوای جنجالی هم کردین تا چند روز مدام تو خونه تکرار میکردی میگفتی: امیرسعید به من گفت خدا لعنتت کنه !!!!  پس از جنگ و درگیری و طوفان خدا پدر موسس شبکه پویا را بیامرزاد !  بخش جذاب مهمونی دلمه و سمبوسه و دسرجات بس که دلمه خوردم...
16 ارديبهشت 1394

انرجی ِ مثبت

طبق معمول هر شب رو تخت دراز کشیده بودیم و واست کتاب میخوندم ،تو خواب و بیداری بودی که تلفن زنگ خورد و بابا صدات زد که بیا مادرجون  دلش واست تنگ شده میخواد باهات صحبت کنه خواب آلود و نق نق کنان گفتی: ای بابا ! مث اینکه زندگی حقیقت داره !!!    منظورت این بود که زندگی جریان داره  وقتی برگشتی گفتی : مامان باید سه تا کتاب دیگه هم بخونی آخه با مادرجون صحبت کردم ، انرجی ِ مثبت گرفتم !!! ******************************************************************** خیلی خسته بودم و تو هم بهم گیر داده بودی تا بازی کنیم . گفتم مامانی ! جان ِ من بیخیال شو خیلی خسته م   گفتی : جان ِ من بیا منو بووووووووس آبدار کن تا انرجی...
5 ارديبهشت 1394

نوروزنامه(2)

نیمه دوم تعطیلات ، خونه بودیم و عصرها سه نفره میرفتیم بیرون نازی نازی ، عجب بچه خوبی ! ننه بیا بغلم ننه جون از قدیم گفتن تعارف اومد نیومد داره! ******************************************************************* یک شب خونه دایی جون دعوت بودیم سور ِ خونه نویی و زندایی جون با انواع غذاها و دسرها حسابی شرمنده مون کرد روز تولدش هم دوباره کلی زحمت کشیده بود و دعوتمون کرد بیرون و تولدشون رو تو دل طبیعت جشن گرفتیم جیگر عمه  کلی قلدر شده *********************************************************************** سیزده بدر رو هم تو باغ احمدعموی عزیز ِ من گذروندیم یه حس خ...
2 ارديبهشت 1394

نوروزنامه(1)

با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد، برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت سالی نو آمد و برگی دیگر از دفتر زندگیمان آغاز شد روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد دختر نازم امسال برای چیدن سفره هفت سین خیلی خیلی ذوق داشتی و با کمک هم هفت سین چیدیم به دلیل دوندگی های شدید روز آخر لحظه تحویل سال من و شما خواب موندیم بابا هم جلوی تی وی خوابش برده بود اما موقع تحویل با سروصدای تی وی بیدار شده بود و سریع اومد مارو بوسید اما ما تو خواب با چشمان بسته تبریک گفتیم و مجدداً 1فروردین بابا صبح زود رفت آشخانه چون اولین عید مادرجون مهری  خدابیام...
22 فروردين 1394

چهارشنبه سوری و تبریک سال نو

چهارشنبه سوری طبق روال هر سال رفتیم خونه رضی زن عموی من و دورهم یه آش خوشمزه خوردیم و بعدش هم بساط آتیش بازی رو در یک جمع تقریبا زیاد و بسیار صمیمی جلوی خونه شون براه کردیم و شب خوبی رو هم در کنار هم گذروندیم امسال بدلیل فوت مادرجون مهری ِ عزیز عید نداریم اما وقتی اونهمه ذوق و شوق تو دختر خوشگلم و میبینم اصلا دلم نمیاد که بزنم تو ذوقت برای همین واست خرید عید کردم و هفت سین هم بخاطر دل کوچولو و مهربونت میچینم ضمناً عمو احسان اینا چند روزیه رفتن تهران مسافرت احتمالا اگه خدا بخواد ماهم روز دوم عید بهشون ملحق می شیم اینم ست ِ بهاره ی الینای دوست داشتنی ِ من یه ساعت ناز با بندک سرخابی هم هست که تو این عکس جا افتاده ا...
28 اسفند 1393