الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

وقتی الینا کوچولو بود...

میگم:الینا وقتی کوچولو بود کجا بود؟ میگی: داخل شچم(شکم) مامانش (قربون اون داخل گفتنت بشم من ) میگم: وقتی اومد بیرون چی گفت؟ میگی: اینگه...اینگه...اینگه... میگم: بعد مامان بهش چی گفت؟ میگی: سلام گلم...به دنیا خوش اومدی...   کلی آبمیوه خوردی اومدی پیشم لباستو میدی بالا میگی: مامان ببین شچمم بزرگ شده میخواد نی نی بیاد بیرون یه خانوم چاق دیدی با هیجان و صدای بلند میگی : مامانی ببین تو شچمش نی نی داره خانوم: مامان: الینا: منو بردی تو اتاقت که با هم بازی کنیم. دست به چونه ایستادی میگی: من چی میخوام؟ من چی دوست دارم باهاش بازی کنم؟ و میون خیل عظیم اسب...
8 بهمن 1391

الینا و نماز...

با صدای آهسته و نجواکنان سوره حمد رو میخونی عزیزم فدات شم که اینقدر خالصانه دست به آسمون بلند کردی و دعا میخونی اینجا از زیر چادرت میگفتی: مامان مثلا نی نی شو ، بیا پشت من بشین نزار نماز بخونم آهنگ پایانی کارتون عصر یخی رو شنیدی و وسط مناجاتت داری اونو تماشا میکنی بهت گفتم مامان اگه نمازت تموم شده جانماز و جمعش کنم سریع دستاتو بردی بالا و گفتی نه هنوز تموم نشده ماشاله قد کشیدی و چادر نمازت کوتاه شده  عزیزم به مادرجون میگم یکی واست بدوزه   مومن بودن فرزندم همیشه یکی از آرزوهام بوده چون انسانهایی که به وجود خدا اعتقاد راسخ دارند بسیار با آ...
5 بهمن 1391

اتمام امتحانات مامان و بابا

 دیروز به محض اتمام امتحانات و درواقع اتمام استرسها و خفقان های من و بابایی !روز آغاز گشت و گذار و تفریح بووووووود از ساعت2/5که از سرکار برگشتم خونه تا ساعت 5بی وقفه و بدون حتی لحظه ای توقف با هم کلی بازی کردیم و خوش گذروندیم ،بادبادک درست کردیم و تو خونه کلی دنبال هم دویدیم و فضای خونه پر بود از صدای قهقهه مادر و دختری که عاشقانه همو دوست دارن و از بودن باهم لذت میبرن بعد سریع آماده شدیم و با مادرجون و زن دایی جون و نادیا جون و جوجه هاش رفتیم دیدن نی نی کوچولوی ندای عزیزم و شما کلی از دیدنش خوشحال شده بودی و بهش محبت میکردی و نازش میدادی عزیز دل من ریحانه جون و شهراد هم اونجا بودن و حسابی جمع نوه های ح...
5 بهمن 1391

هی روزگار....

هوا سرد بود شعله بخاری رو زیاد کرده بودم چسبیده بودم به بخاری ، با عشق اومدی سمت من تا بغلم کنی و ببوسی منو ،بهت گفتم مواظب باش میخوری به بخاری میسوزی ،گفتی: خدا نکنه!!! قند تو گلوت گیر کرد  شدیدا سرفه میکردی منم که ترسووووووووو کلی ترسیدم  داد زدم بابا بیا دخترم داره از دست میره یه کم که بهتر شدی اومدی بغلم میگی: عزیزم دلم نگران نباش ، ببین خوب شدم الهی من قربون این مهربونی و لفظ قلم صحبت کردنت بشم مامان جونم. ولی حقیقتا اصلا دل ندارما باید حسابی تمرین کنم و این دل نازکی و ترسهای بیخود رو از خودم دوووووور کنم جالبه از اون روز به بعد الکی سرفه میکنی تا بهت نیگا میکنم میگی نه... نه... نگران نبا...
3 بهمن 1391

آیینه رفتار...

خونه بابا جون همه دور هم جمع بودیم و چایی مینوشیدیم. قندو بدجوری میجویدی و خرت خرت میکردی گفتم وااااای مامانی اینجوری نخور گوشتم ریخت!!! متفکرانه منو نیگا کردی میگی: کجا ریخت؟مامانی گوشتت کجا ریخت؟ همه زدن زیر خنده حالا من موندم چه جوری معنیه این اصطلاحو واست توضیح بدم چند وقت پیش که یه کوچولو کار بدی انجام داده بودی بردمت تو اتاقت ،گفتم از دستت ناراحتم .حق نداری از اتاقت بیای بیرون از اون روز به بعد هر وقت یه کاری میکنی که حس میکنی خوب نبوده بدون اینکه من بهت چیزی بگم یا عکس العمل نشون بدم میدوی تو اتاقت میشینی و با ناراحتی میگی من ناراحتت کردم و نمیای بیرون تا من بیام دنبالت و ببوسمت و بیارمت بیرون!!! &nb...
26 دی 1391

تعطیلات...الینا...مامان و بابا

دو روز تعطیل بود و بالاخره بعد مدتها تونستیم یک دل سیر با هم باشیم و کلی با هم بازی کنیم.چه حس زیبا و غیرقابل وصفیه ،بودن در کنار تو و بوئیدن و بوسیدن تو خوشحالم که حالت بهتر شده و دوباره شیطنتهاتو از سر گرفتی...خدایا شکرت... -نشستی رو سینه باباجون و محکم گلوشو فشار میدی و میگی:حرف بزن...حرف بزن سنبل خان -دیروز عروسکتو پرت کردی و بعدش از زبون اون به خودت میگفتی:کمک... کمک الینا جون... کمک من مردم!!! و من با تعجب به این فکر میکنم که این کلمه رو از کجا یاد گرفتی و آیا معنیشو میدونی واقعا؟یا همینجوری بکار میبریش؟ بابا کنارت نشسته ، رو میکنی به من میگی: راستی کاظم آقا دستش خوب شد؟ .... اینم دو ...
24 دی 1391

نمونه هایی از اولین های الینا...

مامان با عشق شدید :الینا مامان و بابا رو دوست داری؟ الینا: نه مامان: چرا؟ الینا: میخوام مامان و بندازم تو ماشین لباسشویی درشو ببندم بشورمش بعد کاظم آقا(مراد همان پدر است که گاهی از طرف الینا به اسم خطاب میشود) رو بندازم تو لباسشویی تمییز شه مامان: چی باعث شده که دخملی فکر کنه باید مارو شستشو بده (فکر بد نکنیدها !!!سوگند به تمام مقدستام که من و کاظم آقا تمییز و نازیم حالا قضیه رو ریشه یابی میکنم که بفهمم علت این بهتان ناروا چیست؟ و خدمت دوستانی که ذهنشان مملو از علامت سوال است و تعجب، عرض خواهم کرد )   اینم چند تا از اولین های الینا: اولین مسواک و خمیر دندون: که هرشب با هم میریم مسواک میزنیم و ...
21 دی 1391
1