الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

مسافرت مادر-دختری، بابلسر-اردیبهشت95

1395/4/3 13:18
نویسنده : مامان
527 بازدید
اشتراک گذاری

24 تا 30 اردیبهشت المپیاد ورزشی بانک در بابلسر برگزار شد . من تو رشته شنا کرده بودم. بعد از رایزنی های امور کارکنانمون با اداره مرکزی تهران مجوز دادن که بتونیم بچه هامون هم با خودمون ببریممحبت خیلی خوشحال بودم که تو این یه هفته با همیم و دور نیستم ازتمحبت

95/2/24جمعه ساعت 6/5 صبح تو یه بارووون خیلی شدید راه افتادیم ، تقریبا 15نفر بودیم اداره برامون مینی بوس کرایه کرده بود. بجز شما یه دختر همسن و همنام خودت و دو تا پسر کوچولو همسفرای کوچولومون بودنچشمکخدارو شکر میونت با بچه ها مخصوصا الینا عاااالی بود و تو سفر کلی بهتون خوش گذشت حتی یک بار هم با هم تنش نداشتین آرام

صبحانه رو "دشت" خوردیم. ناهار هم "ناهارخوران گرگان"  بودیم. طی مسیر کللللی خوندیم و خندیدیم و پانتومیم بازی کردیم...

بعد از کلی بازی خسته شده بودی و کف ماشین در حال استراحت بودیخندونک

عصر رسیدیم مرکز آموزش بانکمون و بعد از تحویل گرفتن ویلا رفتیم برا صرف شام...بعد از شام قدم زنان در حال رفتن کنار ساحل بودیم و تو داشتی با بچه ها بازی میکردی و میدویدی که متأسفانه پات پیچید و با صورت خوردی زمینغمگین بمیرم واست صورتت داغووون شدغمگین خلاصه همون شب اول حسابی حالم گرفته شد و کلی اشک ریختم...متأسفانه زخمت عفونت هم کرد اما با تجویز پزشک سریع خوب شد اما جای زخم هنوز هم کمی رو صورتت باقی موندهغمگین خلاصه علیرغم اینکه تو اون یه هفته کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا شما که حسابی با بچه ها بازی کردی و خوش گذروندی اما من هر وقت صورتت قشنگت رو میدیدم که به چه روزی افتاده قلبم تیر میکشید و کلی غصه میخوردمغمگین عکستو برا خونواده هم تلگرام کردم و بابا و باباجون و مادرجون و دایی جونا کلی غصه خورده بودن و حسابی با من دعوا کردن که چرا مراقب بچه نبودی؟!غمگین

بمیرم واست صورت قشنگت به این روز افتادغمگین مدام میرفتی جلو آینه و غصه میخوردی عکس هم دوست نداشتی بگیری غمگین

اما همکارای مهربونم کلی هواتو داشتن و واست هدیه خریدن و باهات صحبت کردن تا بالاخره رضایت دادی و بیخیال زخم صورتت شدی و از اون به بعد کلللللی بهت خوش گذشت محبت

ادامه مطلبآرام

1-روابط اجتماعی ت خیلی بهتر از قبل شده حتی بدون من میرفتی اتاق همکارا و کلی واسشون زبون میرختی و باهم خوش میگذروندین

2-کلی منو میبوسیدی و قربون صدقه م میرفتی ...واسه همکارا خیلی جالب بود میگفتن مادر دختر چقدر لاو میترکوندینمحبت

3-وقتی من میرفتم واسه تمرین یا مسابقه کنار همکارا میموندی و بهشون گفته بودی واسه مامان عزیز دلم دعا کنیدبغل

4-همونطور که گفتم اسم دوستت هم الینا بود واسه اینکه قاطی نشه ما شما رو به فامیل صدا میزدیم طوری شده بود خودتون هم همدیگرو به فامیل صدا میزدین تا قاطی نشینخندونکخنده میگفتی الینا جنگجو بیا بریم لب ساحلخنده

5- الینا یه داداش کوچولو به اسم امیرعلی داشت خیلی هواشو داشتی بهش گفته بودی منم علاقه دارم که مامانم برام یه خواهر یا برادر بیاره تا مراقبش باشه اما متأسفانه مامانم همکاری نمیکنه! متنظرخنده

6- علیرغم اینکه کلی بهت خوش میگذشت هر وقت بابا تماس میگرفت خودتو لوس میکردی واسش و بهش میگفتی اصلا خوش نمیگذره ...مامان یه کاری نمیکنه که به من خوش بگذره!!!تعجبدلخورشاکی

7-این یک هفته در کنار تو و همکارای عزیزم واقعا بهمون خوش گذشت و سفر خاطره انگیزی شد واسمونمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

بی حد و مرز و تا بینهایت دوستت دارم عزیز دل خودممممم بهترینم عزیزترینم...عاااااشقتمبوسمحبت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سروش
6 تیر 95 12:06
خداروشکر اول پست دومت رو خوندم بعد این پستت رو. چون توی اون پست بعدی صورتش خوب خوب شده. خداروشکر بخیر گذشته. منم یه چیزایی دراین‌باره رو میتونم درک کنم. یه بار تو سفر وقتی سروش ۲ سالش بود این اتفاق مشابهش افتاد. منم هر وقت میدیدم دلم میگرفت. حالا مقصر هم نبودی. ولی نمیدونم چرا هی آدم خودش رو مقصر میدونه.انگاری بچه ها هرچی بزرگ هم بشن مامانا بازهم خودشون رو مسئول میدونن
مامان
پاسخ
ممنون عزیزم حالا مشکل اینجا بود علاوه بر عذاب وجدان خودم خانواده هم کلی با هم دعوا کردن
مامان احسان
11 تیر 95 15:27
سلام عشقم خداروشكر كه به خير گذشت .خيلي ناراحت شدم .ميدونم چه حالي داشتي وقتي الينا اينطوري شد ولي خوب بازهم خداروشكر . و چقدر خوب كه بهتون خوش گذشته .هميشه شاد باشي خواهري
مامان
پاسخ
سلام عزیزممرسی از مهربونیت