الینا و رمضان95
رمضان امسال هم رو به پایانه...رمضانی که فاصله سحر تا افطارش 17 ساعت بود و تو اوج گرما ! نمیدونم چقدر به تزکیه نفس گذشت و خودشناسی ...اما گذشت...
ازت میپرسم چه دعایی کردی؟ میگی : دعا کردم مامانم فوت نشه ! بابام فوت نشه ! باباجون و مادرجون و زندایی جون و بهرنگ و دایی جونا و محیا و...........فوت نشن ! بمیرم واست که دغدغه ذهنی ت شده فوت ِ اطرافیانت
21 رمضان- مراسم شب قدر منزل همکار ِ من....با بچه ها تو حیاط بازی میکردین
23رمضان-مراسم شب قدر-معصوم زاده بجنورد-مزار مادر جون مریم...
برای مادرجون مریم دعا کردی و شمع روشن کردی واسش مطمئنم کلی خوشحال شده از داشتن همچین نوه ای ایکاش بود و از نزدیک لمست میکرد....
افطاری خونه عمو احسان
یک شب بسیار گرم...صرف افطار در بش قارداش...شلوغی بی سابقه...
افطاری اداره بابا...به بچه ها هدیه میدادن دیر جنبیدی بهت نرسید کلی گریه کردی بابا سریع رفت واست جور کرد اما به نظر من کارش اشتباه بود باید یاد بگیری خودت از حقت دفاع کنی
==============================================
یه شب که بیرون بودیم با بچه یه خونواده دوست شده بودی ، باباش ازت پرسید: بابات چیکاره ست؟
جواب دادی: بابام خیلی خوبه...خیلی بافرهنگه(!)...خیلی خوش تیپه...
بعد هم گفتی : مامانم هم خیلی خوب و پولداره (!!!)
یعنی خداوکیلی فقط همین ؟!
همراه امیرسعید در انتظار شروع کلاس زبان عاشق کلاس زبانی همیشه با هیجان میری تنها مشکلت اینه که خجالتی هستی ...و این شده دغدغه این روزهات و مدام میگی : مامان یه کاری کن خجالتم بریزه آخه نمی تونم تو کلاس با صدای بلند جواب تیچرم و بدم.....و از این بابت خیلی ناراحتی....
هیچ اصراری ندارم ...مرور زمان و تمرین و تمرین و تمرین همه چیزو درست میکنه دخترم...دخترکم...خوشگلکم...