روزمرگی ها
به همین آسونی و راحتی و سرعت ! شش ماه از سال گذشت!!!!!
روزهای اول مدرسه ست و چالش ِ انجام تکالیفت! یه خط مینویسی میگی خسته شدم میخوام استراحت کنم! باباجون میگه سخت نگیر به تدریج عادت میکنه و راه میفته
تصمیم داشتیم با شروع مدرسه کلاس زبانت رو کنسل کنیم تا تابستون... اما موسسه بهمون گفت الینا جزء بهترین های این موسسه ست بزارید ادامه بده و بین کلاساش تعویق نندازید... اشک شوق داشتم و با نظر ِ خودت و علاقه ای که داری نهایتاً تصمیم بر این شد که کلاس رو ادامه بدی
95/7/10 الینای ورزشکار در بانک
همچنان عاااشق نقاشی هستی
میگی این امام حسینه که آهو رو نجات داده
میگم عزیزم امام رضا آهو رو نجات داده
میگی ای بابا چه فرقی داره همشون نور دارن !!! شکل همن!!!
میگی : این منم که عروس شدم با جناب داماد خان! بعد دوباره میگی ایشالا تا عروسی ِ من پیر نشی و جوون بمونی مامان جووونم
کلاً خیلی دغدغه ی پیر شدن داری روزی چند بار میگی دوست ندارم پیر بشم بهت گفتم اگه میوه و سبزی و شیر زیاد بخوری غذای سالم بخوری ورزش هم بکنی حالاها پیر نمیشی میگی : اووووو چقدر کار دارم!!!
کرم شب خریدم .دیدم میخوای بزنی به صورتت ! گفتم شما نباید از این بزنی این واسه منه میزنم که پوستم جوون بمونه و پیر نشه ....میگی خب خداروشکر که پیر نمیشی روز بعد به مادرجون گفتی از مامانم آدرس بپرس برو کرم بخر تا صورتت چروک نشه منم بزرگ شم حتما میخرم
با مریم کوچولو روابط خوبی دارین و ساعتها باهم بازی میکنین
فلفل تولید به مصرف از تراس خودمون
95/6/23 عید قربان منزل عمو احسان:
95/7/8 و 95/7/9 میهمان داشتیم از نوع ترک و لر و کرمانج
عاااااااشقتم دختر ناز و خوشگلم