الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

نشکن از شکست!

" تنها یك چیز هست كه برآورده شدن رویایی را ناممكن می سازد و آن، ترس از شكست است. پائولو كوئیلو " " کسی كه از شكست خوردن می هراسد، به شكست خود باور دارد. ناپلئون بناپارت " " ناكامی یعنی تاخیر، نه شكست؛ مسیر انحرافی موقت است، نه كوچه ی بن بست. ویلیام آرتور وارد " " شكست خوردن مایه شرمساری نیست، تلاش نكردن مایه شرمساری است. آندره میتوس " " شكست، چیزی جز یاد گرفتن و تجربه اندوختن نیست؛ گام نخست در راه بهتر انجام دادن كارها است. وندل فیلیپس " " چیزی به نام شكست وجود ندارد؛ آنچه هست گونه ای نتیجه به شمار می رود. شما همیشه ...
3 مهر 1393

با خودت روبرو شو!

  زندگی همچون یك خانه شلوغ و پر اثاث و در هم و بر هم است و تو درآن غرق ... غرقه در همین كشمكش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات مى روى و مى آیى و مى دوى و مى پرى كه ناگهان سر پیچ پلكان جلوت یك آینه است از آن رد مشو ! لحظه اى همه چیز را رها كن! خودت را خلاص كن، بایست و با خودت روبرو شو، نگاهش كن خوب نگاهش كن او را مى شناسى ؟ دقیقا ور اندازش كن كوشش كن درست بشناسی اش، درست بجایش آورى فكر كن ببین این همان است كه مى خواستى باشى ؟ اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوری تر و مهم تر از اینكه همه این مشغله هاى سرسام آور و روزمره و تكرارى و زودگذر و تقلیدى و بی دوام و بى قیمت را ...
24 دی 1392

چو خورشید باش...

سه شنبه دانشگاه بودم ، یادش بخیر همیشه با بابا رو یه نیمکت رو به این منظره مینشستیم و مداااااااام از تو دختر ناز و شیرین زبون صحبت میکردیم و قربون صدقه ت میرفتیم      ================================================== دیروز عصر خواب بودم دیدم صدام میزنی چشامو باز کردم با این صحنه مواجه شدم    از وقتی رفتی مهد خییییییییییلی شیطون شدی مدام از تخت و مبل و کمد و دیوار راست بالا میری آخه قبلاً اصصصصصصصصصصصصصصلاً اینجوری نبودی و خیلی از ارتفاع میترسیدی اما الان.... ! ====================================================== دیشب مادرجون مهری و خاله بابا ، خونه ما بودن خیییییییییلی از ...
7 آذر 1392

...

به یاد داشته باش:          آدمهایی که تو را بارها و بارها می آزارند مانند کاغذ سمباده هستند. آنها تو را می خراشند و آزار می دهند ، اما در نهایت تو صیقلی و براق خواهی شد و آنها مستهلک و فرسوده. ...
30 آبان 1392

از خود به خدا .......

چند وقتیست که بزرگ شدنت برایم ملموس شده آنروز پرسیدی  که خدا کجاست؟ گفتم خدا همه جا هست؟ هم اکنون نیز با ماست ، کنار ماست گفتی : پس کو؟! چرا من نمیبینمش؟! اندکی فکر کردم! چه بگویم که بفهمانم منظورم را به تو کودک سه ساله؟! گفتم: مثل باد است خدا ...نمیبینی اش اما هست! .... پدر وارد مکالمه ما شد و گفت: خدا در قلب توست ... حال هر روز به من میگویی خدا اینجاست...تو قلب ِ من دیروز که با هم دراز کشیده بودیم از اندرونی ات! صدای قاروقور گرسنگی برخاست با شیطنت گفتی : مامان ! من و خدا تو دلم گرسنه  شدیم ، غذا میخوایم از جا پریدم و غذایی آماده کردم تا تو و خدایت با هم صرف کنید و با هم خ...
18 مهر 1392