تولدم...
بهار زندگی من در خزان طبیعت تجلی یافته....
اینک
33 بهار زندگی را پشت سر گذاشته ام...
33سال زندگی....
33سال خاطره....
33 سال شادی وغم....
33 سال فراز و نشیب...
امروز....
16 آذر زاد روز من است...
اکثریت از رسیدن به سن 30 هراسی در دل دارند دلشوره ای عجیب و البته شیرین...
30 اما برای من شروعی دیگر بود...تولدی دوباره.... چرا که در 30 فصلی نو در زندگیم رقم خورد ...و من مادر شدم...
هر یکانی به 30 ام افزوده میشود مسرورتر میشوم ، چرا که سعادت یک سال دیگر در کنار تو بودن را داشته ام بهترینم...
و اکنون از تولد ِ دوباره من 3 سال گذشت... براستی که من همسن توام فرزندم !
حس تولدانه نوشت: امروز حس دویدن دارم ...نمیدانم چرا؟! دوست دارم بدون مقصد فقط بدوم و بدوم و بدوم !!!
ادامه دارد...
سورپرایز نوشت:
دوستانی دارم بهتر از برگ درخت... ممنون از پیامها و کامنتها و این پست بسیار دلنشین و این پست و این پست خوشحال و بسیار خوشبختم که دوستان خوبی مث تک تک شما دارم
بعدا نوشت:(92/9/17)
قرار بود اینجا عکسهای تولدم رو بزارم اما مث اینکه امسال قسمت نیست من و بابا شب تولدمون کنار هم باشیم! متاسفانه مادرجون حالش بد شد و بابا بردشون دکتر و ساعت 12شب برگشت خونه... شما هم از دیروز دوباره مریض شدی و کلی سرفه میکنی باباجون اینا و دایی مسعود و زندایی جون اومدن خونمون و مث هرسال کلی شرمنده مون کردن واقعا دستشون درد نکنه
جای بابا خیلی خالی بود اما خب حال مادرجون خیلی مهمتر بود و وقت برای این جینگولک بازی ها زیاده
قربونت بشم که مدام میگفتی آخ جون تولد مامان جونی ِ خودمه و همش منو میبوسیدی و میگفتی تولدت مبارک عسلم