عید فطر92
سلام به دوستان عزیزم
سلام به تک دختر گلم
چند روزی هست که قانون وضع کردم و اجازه تماشای سی دی تو روزهای زوج که کلاس زبان داری و بهت نمیدم تو هم که جدیداً عاشق کارتون قدیمیه سفیدبرفی و هفت کوتوله شدی و جالب اینجاست که فقط کوتوله ها و شخصیت اخمو رو دوست داریو علاقه ای به سفید برفی و شاهزاده نداریخلاصه اینکه یه روز که بهت اجازه تماشای این کارتون رو ندادم رفتی تو اتاقت یه کم بازی کردی و بعد چند لحظه اومدی گفتی: مامان! هیییییییییییس!!!!!! گوش کن ! ببین صدای هفت کوتوله میاد ! داره میگه الینا بیاد مارو تماشا کنه !
من: .............الینا! هیییییییس!!!!!!گوش کن!صداي طپش قلبمو ميشنوي که فرياد ميزنه دوستت دارم ؟
سری بعد هم که اجازه ندادم با مهربونی و مقداری استرس همراه با التماس گفتی: مامانی من! مامان قشنگم ! فقط یه بار هفت کوتوله رو ببینم بعد میپرم بغلت بخوابم تا کلاس زبان سرحال باشم (این جمله ای که من همیشه بهت میگم:عزیزم بخواب تا سرحال شی)
چه کنم با تو و این زبونت!!!!!!
ادامه مطلب یادتون نره
عکس مربوط به روز قدسه که با بابا منو رسوند بانک تا برم راهپیمایی.... یهو جوگیر شدی بابا رو مجبور کردی که با ما بیاین!
عید فطر من و بابا و مادرجون رفتیم مصلی واسه نماز (بماند که طی یک حرکت غافلگیرانه گزارشگر صداوسیما جلوی من ظاهر شد و بی مقدمه شروع به تهیه گزارش کرد و بابا و مادرجون سریع صحنه رو ترک کردند من موندم و...... به بابا گفتم احتمالا چون اکثراً با حجاب و چادری هستن خواستن منو نشون بدن که بعععععععععله از هر قشر و مدلی میان اینجاالبته من بی حجاب نیستما فقط مانتو و روسری روشن پوشیده بودم!)
خلاصه تو راه برگشت بودیم که باباجون تماس گرفت گفت سریع بیاین الینا از خواب بیدار شده دیده نیستید داره بدجوری گریه میکنه وقتی رسیدیم چشای نازت کلی سرخ شده بود از شدت گریهبعد از سی روز یه صبحانه دبش و مفصل رو تراس باباجون اینا خوردیم و سپس طبق معمول پیش بسوی آشخانه
با مادرجون و عمو جون و عمه ها و خانواده علی آقا(همسر عمه عالیه) رفتیم درکش...اما بینهایت شلوغ بود به من که خیلی هم خوش نگذشت اما شما حسااااااااابی بازی کردی و خوش گذروندی عزیزم
الینا درحال بازی توتوله یا وسط تنها
ساغر کوچولو
دخترعموهای شاد و ملوس
کلی به پدرجون رضا و مرتضی محبت کردی و واسشون زبون ریختی ایشون هم کلی ذوق کرده بود و نازت میداد آخه همه نوه هاشون پسرن ...میگفتن وااااااای چقدر دخترا ناز و مهربون و آروم هستن خلاصه که کلی دل برده بودی از ایشونو مدام بهشون میگفتی منو صدا بزن و به من بگو دخترم!
اونروز هوا خیلی متغیر بود و دو بار بارون شدید گرفت و همین باعث شد بساطمون رو جمع کنیم و برگردیم خونه...شب خونه عمه ذکیه دعوت بودیم قرار بود بعد از شام برگردیم خونه اما مادرجون حالش بد شدواسه همین بابا بردشون درمانگاه و شب هم خونه مادرجون خوابیدیم
صبح روز بعد خونه عمه عالیه
قابل توجه بعضیاااااااااااااا که پز فلفل تزئینی شون رو داده بودند قبلناااااااااااااااا