خود درگیری!
از اونجاییکه مامان مهربون و دوست داشتنی ام تو سن 30 سالگی به رحمت خدا رفت... یه حسی همیشه بهم میگفت که من هم تو 30 سالگی به رحمت خدا میرم...اووووووووه بساطی داشتم با این حس.......واسه خودم مراسم ختم هم میگرفتم و زار زار گریه میکردم !
واسه همین بارداریم رو جوری تنظیم کردم که اگه تو 30سالگی مردم بچه م هم باهام بیاد اون دنیا و بی مادر بزرگ نشه ...
یک همچین مادر خود درگیری هستم من !!!
و.........الینا وقتی بدنیا اومد که من در آستانه 30 سالگی بودم و زنده و سرحال !
چند شب پیش خواب دیدم یه سیل شدید اومد و من با چنگ و دندون الینا رو گرفته بودم و از صخره ها بالا میرفتم تا سیل به ما نرسه...گویا کلی هم داد زده بودم که با تکانهای شدید همسر از خواب پریدم و عصر که تنها بودم زار زار گریه کردم.........
یک همچین مادر خوددرگیری هستم من!!!
ینی خدا نکنه همسر بره تو جاده و دیر جواب تماسهای منو بده.....دیگه تا آخرش میرم و زار زار.........
یک همچین همسر خوددرگیری هستم من!!!
خدا رو شکر انتقالی همسر از آشخانه به بجنورد درست شد و نگرانیهای من هم کمتر...
عزم جزم کردم که نگرانی بسیار شدید از سلامت عزیزانم رو کمتر کنم چون میدونم که زندگی همونی میشه که فکر میکنی ! پس فقط امید و توکلم رو به خدا بیشتر میکنم و میگم خدایا راضیم به رضایت هر چی تو بخوای همون میشه و مطمئنم که تو همیشه واسه بنده هات بهترین ها رو میخوای
پ.ن: قابل توجه فریما جون پیرو پست خوددرگیری که قبلناااااااا گذاشته بودی به نظرت همه اینجورین یا تو بانک اپیدمیه این قضیه !
حالا برای تغییر جو خوددرگیری ، یه سؤال دارم؟ ( تشریف ببرید ادامه مطلب)
تا حالا دیدید یک عدد دایی به خواهر زاده ش لاک بزنه و قرتی ش کنه؟!!
اینم از دایی های امروزی ! حالا این خان دایی همونیه که وقتی من بیچاره دبیرستانی بودم و حتی دانشجو ، علیرغم اینکه سه سال از من کوچکتره ، مدام حواسش به من بود که اگه یه ذره موهام بیشتر از عرف بیاد بیرون با جدیت تذکر بده ها اینم از آثار نسل سوخته بودنه والا بخدا ...