ازخاک تا افلاک
14مرداد93 ساعت 11 ظهر ، لحظه عروج مادر جون مهری بود...
پدر بود و شانه های افتاده و لرزان و بغضی که جلوی ترکیدنش را میگرفت بخاطر دل خواهرانش...می گویندخاصیت مرد بودن این است ...که اشکهایت را نبینند و تو در خلوت بگریی و ضجه بزنی...! (که صدالبته هنجاری است بسیار نابهنجار! )
چه میکشی همسرم؟! 6 سال قبل تر پدر نازنینت را در اثر سانحه رانندگی از دست دادی و هنوز به نبود او خو نگرفته بودی مادر عزیزت را در اثر بیماری سرطان از کف دادی... و غم دومی چقدر برای من ملموس است و میدانم و کامل میدانم که چه غوغایی است در درونت؟!!!
و چه سخت بود روزی که همه پراکنده شدیم و به منزلمان بازگشتیم و خاموش شد چراغهای آن خانه که روزی جایگاه وصل پدر و مادری بود با 5 فرزند و همسران و نوه هایشان! با خود اندیشیدیم همه اش یعنی همین! نوعی سردرگمی بین احساس پوچی و از سوی دیگر شکرگزاری بابت روزهای باهم بودن و رضا دادن به حکمت خدا ...
در این میان فقط زمزمه های دخترکی شیرین زبان مرهمی بود بر دردهای چندین ساله پدر...که : بابا غصه نخوری ها...مادرجون مهری رفته یه جای بهتر...رفته بهشت...اونجا آبشار داره...پرنده های خوشگل داره...کلی میوه داره...کلی خوش میگذره... لبخند پدر تلخ بود اما سوسویی از امید داشت در درونش بخاطر وجود همدمی مهربان و شیرین سخن در زندگیش...
دخترم! چه خوب که تو هستی این روزها کنار پدرت...
برای شادی روحشان فاتحه ای نثار کنیم...