الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

مهمونی و آخر هفته

این روزها درگیر مدل چشم و رنگ پوستتی مدام میگی کاشکی چشمام شبیه سامورایی و چینی ها بود کاشکی رنگ پوستم سفید بود قبل از کلاس زبان به مامان امیرسعید گفته بودی : خوش به حالِ امیرسعید چشاش سامورایی ه ...منم دوست دارم این شکلی باشم کلاس نقاشی هم ثبت نامت کردیم جشن تولد ماهان و آش دندونی مهراد اصل کاریها (ماهان و مهراد )تو عکس نیستن میز پذیرایی ============================================================== مهمونی خونه همکار ِ بابا و بازی با فاطمه جون ِ بلا و خوش اخلاق ================================================================= گردش آخر هفته - روستای فیروزه...
5 مرداد 1395

آخرِهفته

پنجشنبه شب با دوست ِ بابا رفتیم بش قارداش کلی با مهرسام کوچولو بازی کردین ظهر جمعه- آماده برای بیرون رفتن با باباجون و دایی مسعود اینا رفتیم روستای مهنان- جای مخصوص ِ همیشگی مون با بهرنگ جونی تو رودخونه آب بازی کردین این عکسهارو گذاشتم تا ببینی حتی تا شش سالگیت بابا همه جا بغلت میکرده تنبل جونی ! ================================================== توت خوری باغ ِ بابابزرگ ِ خدابیامرز مدیتیشن با ورژن ِ جدید =================================== عشقت به نقاشی روز به روز بیشتر میشه منم که عاشق خودت و نقاشی های شادت خیلی دوستت دارم دختر ناز و مهربون و...
26 تير 1395

تعطیلات عید فطر

امسال سه روز تعطیلات عید فطر داشتیم اولش تصمیم داشتیم بریم شمال اما به ترافیک و گرما که فکر کردیم منصرف شدیم روز اول تعطیلات کلا خونه بودیم و استراحت کردیم و کلی فیلم دیدیم روز دوم با عمو احسان اینا رفتیم روستای هاور آشخانه که طبیعتش واقعا زیبا و بکر بود رودخونه و خنکی و صدای آب و جیرجیرکها و پرنده ها و....فوق العاده بود در حال شکار ماهی و بچه قورباغه ازت خواستم ژست بگیری ....نتیجه ش شد این.... پدر و دختر ِ  سِت =============================================== روز آخر تعطیلات هم با باباجون و مادرجون رفتیم روستای مهنان و جای مخصوص ِ همیشگی ِ خودمون ...
23 تير 1395

الینا و رمضان95

رمضان امسال هم رو به پایانه...رمضانی که فاصله سحر تا افطارش 17 ساعت بود و تو اوج گرما ! نمیدونم چقدر به تزکیه نفس گذشت و خودشناسی ...اما گذشت... ازت میپرسم چه دعایی کردی؟ میگی : دعا کردم مامانم فوت نشه ! بابام فوت نشه ! باباجون و مادرجون و زندایی جون و بهرنگ و دایی جونا و محیا و...........فوت نشن ! بمیرم واست که دغدغه ذهنی ت شده فوت ِ اطرافیانت 21 رمضان- مراسم شب قدر منزل همکار ِ من....با بچه ها تو حیاط بازی میکردین 23رمضان-مراسم شب قدر-معصوم زاده بجنورد-مزار مادر جون مریم... برای مادرجون مریم دعا کردی و شمع روشن کردی واسش مطمئنم کلی خوشحال شده از داشتن همچین نوه ای ایکاش بود و از نزدیک لمست...
15 تير 1395

خرداد95 به روایت تصویر

دوره خانومها خونه آرزو جون تم هالووین بود اما شما دوست نداشتی وحشتناک شی تمت شد بالماسکه ====================================================== علاقه شدید به دوچرخه سواری ====================================================  به گلها آب میدی و بهشون رسیدگی میکنی و باهاشون حرف میزنی ========================================================= میونت با بهرنگ جونی عالیه بهرنگ میاد سرتو میگیره تو بغلش و با مهربونی میگه : عزززززیززززززز و کلی موهاتو نوازش میکنه(کلا عاشق موئه) تو هم کلی نازناز و بوس بوسش میکنی ========================================================== عاشق خریدکردن هستی&nb...
5 تير 1395

مسافرت مادر-دختری، بابلسر-اردیبهشت95

24 تا 30 اردیبهشت المپیاد ورزشی بانک در بابلسر برگزار شد . من تو رشته شنا کرده بودم. بعد از رایزنی های امور کارکنانمون با اداره مرکزی تهران مجوز دادن که بتونیم بچه هامون هم با خودمون ببریم خیلی خوشحال بودم که تو این یه هفته با همیم و دور نیستم ازت 95/2/24جمعه ساعت 6/5 صبح تو یه بارووون خیلی شدید راه افتادیم ، تقریبا 15نفر بودیم اداره برامون مینی بوس کرایه کرده بود. بجز شما یه دختر همسن و همنام خودت و دو تا پسر کوچولو همسفرای کوچولومون بودن خدارو شکر میونت با بچه ها مخصوصا الینا عاااالی بود و تو سفر کلی بهتون خوش گذشت حتی یک بار هم با هم تنش نداشتین صبحانه رو "دشت" خوردیم. ناهار هم "ناهارخوران گرگان"  بودیم....
3 تير 1395

بازگشت مجدد....

سلام و صد سلام هوراااااااااااااااااااااا ما بعد از یک غیبت طولانی برگشتیم خیلی دلمون برا اینجا و دوستان نازنینمون تنگ شده بود خیلی........... بس که زمان گذشته ، نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم !  اول اینکه دو تا دندونت افتاد تو این مدت و از نظر خودت این نشانه ی اینه که حساااابی بزرگ و خانوم شدی از عید تا الان چند تا سفر رفتیم که سعی میکنم به تدریج عکساشو بزارم .... این عکسا مربوط میشه به جمعه95/3/6 که با خانواده دایی مسعود و باباجون و دایی علی ِ من رفتیم باغ عمو احسان ترس از ارتفاع و ژست جدی ...
9 خرداد 1395

گردش زمستانه

 هجران پدربزرگ عزیزم رو هیچکدوممون نمیتونیم باور کنیم...انگار که هنوز هم هست آن بزرگ مرد مهربوووون و باوقار... تا ابد یاد و خاطره ش با ما میمونه... ================================================================== الینا :مامان میدونی برای اینکه آنپولوانزا نگیریم چکار باید بکنیم؟ باید دستهامون رو خوب شتستشو بدیم و موقع عطسه و سرفه با آونج   جلوی بینی و دهنمون رو بگیریم و با دوستامون بوس بوس نکنیم ... تا بول بول های سفید بدنمون ضعیف نشن و با ویروس بجنگن امسال معضلی داریم با شیوع انواع آنفلو آنزا و همینطور شپش ! خدا بهمون رحم کنه و اما این روزها: رابطه بسیار عالی با بهرنگ عزیز کلاً بچه های کوچکتر از خودت...
12 دی 1394