شیرین زبون ِ مامان
بعد از پیش دبستانی با هیجان میگی : مامان، بابا امروز یه خبر خوب دارم براتون و یه خبر بد اول کدومو بگم؟!
بابا میگه اول بد و بگو
میگی : متأسفانه من مریض شدم! ( ای خدا اسم مهر اومد و حساسیت و مریضی شروع شد!!!)
و اما خبر خوب :من با سه تا نفر تو کلاسمون ، دوست و آشنا شدم
اونقدر حرف زدن و زبونت شیرینه که هوس میکنم درسته قورتت بدم
در راستای حساس بودنت به عشق ِ من به بهرنگ یه شب موقع خواب بهم گفتی:
مامان چرا همیشه بهرنگ و بغل میکنی و بوسش میکنی و هی میگی جیگر عمه جیگر عمهشما منو بیشتر دوست داری یا بهرنگ ؟
گفتم: معلومه که شما رو بیشتر دوست دارم اما بهرنگ رو هم دوست دارم
با یه لحن شیرین و آروم و حالتی که داشتی تمام سعی تو میکردی منو قانع کنی گفتی : ببین مامان ِ مهربونم هر مامانی باید فقط بچه خودشو دوست داشته باشه هر بچه ای هم باید فقط مامان ِ خودشو دوست داشته باشه بعد لحن صدات کمی خشن تر شد و گفتی :بطور مثال خوبه من تو رو دوست نداشته باشم و زن دایی جون رو دوست داشته باشم؟!
اوه اوه دیگه پای تهدید به میون اومد حالا جالبه من بخاطر شما و اینکه میدونم خیلی به من حساسی خیلی وقتها هیجان خودم رو کنترل میکنم و سمت بچه های دیگه نمیرم اما از طرفی هم میخوام تو بپذیری که افراد دیگه ای هم هستن که من دوسشون دارم اما نه به اندازه تو عشقممممممممممم
ادامه مطلب
از سری حرکات آکروباتیک پدر و دختر
=========================================================
پیتزا داریوش
====================================================================
یه گردش عالی(روستای مهنان)
=================================================================
شب نشینی خونه دوستان عزیزمون آقا رضا و سیمین جان و مهرسام دوست داشتنی
=================================================================
سفره خانه جیران
=============================================================
رستوران اکبر جوجه با خانواده بابا(سورتبدیل وضعیت)
==============================================================
شب نشینی منزل پسر عموی من(الینا و یسنا ) درنقش خفاش بودی
==============================================================
مهنان یه روز دیگه یه جای دنج و و خلوت پیدا کردیم شبیه کلبه جنگی ها کنار رودخونه ، حس کریستف کلمب بهمون دست داده و مدام میریم اونجا تا آدمای جدید مهاجرت نکردن به اون منطقه!
===============================================================
یه جشن کوچیک تو اداره به مناسبت هفته دولت
تو مسابقه خرگوش بازی برنده شدی خرگوشک باهوشکم به بقیه هدیه عروسک کوچولو دادن به شما کارت هدیه حالا شما گیر داده بودی منم هدیه میخوام کارت نمیخوام میگم مامان این ارزشش بیشتره با این میتونی چند تا از اون عروسکا بخری ! میگی اصلا برام مهم نیست من الان عروسک میخوام خلاصه مصیبتی داشتیم! بعد از جشن سریع رفتیم مغازه و همشو تبدیل به اسباب بازی کردیم جالبه از آقای فروشنده پرسیدی دیگه پولی تو کارتم نمونده؟! فکر کنم به من و بابا شک داشتی!!!
================================================================
یه جشن دیگه هم داشتیم که مسابقه نداشت و تو قرعه کشی هم چیزی به اسممون در نیومد و دوباره مکافات داشتیم که چرا به اسم من چیزی در نیومده ! آخه تو همه جشنا یا قرعه به نامت میفتاد یا مسابقه برنده میشدی! اتفاقا خوب شد و یه تجربه جدید تو زندگیت رقم خورد که تو زندگی گاهی هم اوضاع بر وفق مراد نیست
تو این صحنه داشتی میگفتی جایزه ندادن خب لااقل یه شاخه گل میدادن بهم !
فدات بشم من
=============================================================
نمایشگاه صنایع دستی-بش قارداش
=================================================================
از سری روزهای فشن بازی در منزل - وقتی من و بابا خوابیم و بیدار میشیم و با این صحنه ها مواجه میشیم
یه تیکه کلام پیدا کردی جدیدا وقتی سه نفرمون با همیم بلند میگی ما خانواده قلب خوشبختی هستیم خدایا شکرت
وقتی هم از چیزی ناراحت میشی میگی فکر کنم قلب خوشبختی مون داره میشکنه
قربونت بشم با این دنیای فانتزی و خوشگلت، شیرینکم ، عسلکم