آخر هفته و عید قربان...
روز چهارشنبه ساعت2بعدازظهر من و بابا دوباره رهسپار دانشگاه شدیم
بعد از کلاس رفتیم منزل عمو جون و شب اونجا بودیم
روز پنجشنبه هم از 8 صبح کلاس داریم تا7شب ، پنجشنبه دوره خونوادگی دایی ها نوبت بابا اینا بود و ما کمی زودتر از کلاس دراومدیم تا به شام برسیم
شایان- ماهان و الینا در ابتدای مهمونی که البته اولش حسابی با هم کل کل میکردین و سر اسباب بازیها با هم به تفاهم نمی رسیدین
وقتی بهت گفتم عزیزم با ماهان دوست شو و باهم بازی کنین تو جواب با عصبانیت گفتی:نه نمیخوام باهاش آشنا شم!!!! میخوام باهاش دعوا کنم
اما بالاخره با هم کنار اومدین و یه کمی بازی و شیطنت کردین
روز عید قربان هم از ساعت 11/5رفتیم خونه بابابزرگ(بابابزرگ مامان)
واااااای اصلا از دیدن این صحنه ها خوشم نمیاد اما شما با افتخار میگفتی بریم خونه بابابزرگ کله ببعی رو بکنیم بخوریمش
الینا - بابابزرگ(جد مادری الینا جون)-یسنا و آیسا
آتریسا - یسنا - الینا (نفس کش !!!!!!!!!)- درسا و آیسا
شب هم سه نفری رفتیم شهربازی و حسابی خوش گذروندی شما:
اولین بازی که انتخاب کردی اما به محض نشستن ترسیدی و پیاده شدی و بلیط و هدر دادی
اینجا هم میترسیدی بپری بابا اومد پیشت و با هم بازی کردین (کودک درون باباجونی خیلی فعال و شاده!!! )
بعدش ترست ریخت و رفتی سراغ هلی کوپتر و دو سری هلی کوپتر سواری کردی
تازه یادت اومد عروسکت باهات نیست و به بابا میگی پشمالو رو بده من
بعدشم دوباره ماشین سواری با بابایی که انگار حضرت آقا بیشتر بهشون خوش آمده و حسابی لذت برده
قربووووووون دو تا عشقم بشم من
ماشین سواری رو هم یه سری دیگه تمدید کردی!!!
موقع رفتن هم کلی بهونه گرفتی که نمیای و میخوای قو سواری کنی و چون شهربازی داشت تعطیل میشد ما گولت زدیم و سوار این کردیمت و گفتیم اینم قو
شما هم یه کم روش موندی و دیدی تکون نمیخوره گفتی خب بریم خونمون
همینکه رسیدیم خونه بیهوش شدی و خوابیدی .شب بخیر شاهزاده کوچولوی من