ماجراهای دو وروجک!!!!
روزی از روزها که دو وروجک همراه ماماناشون رفته بودن سر کار وقایع زیر بوقوع پیوست:
1- الینا با دیدن امیر سعید گارد نمیخوام باهاش آشنا شم میخوام بزنمش!!! رو گرفت
اما.......
امیر سعید با سیاست تمام با بخشیدن عروسک کچلش به الینا دل دخمل رو ربوووود(هی وای من!!!) و الینا به مامانش گفت:مامانی امیرسعیدو نمی زنم چون مهربونه عروسکشو داد به من
الینا...سرتو بالا کن بالا کن بالا یه نیگا به ما کن نیگا کن نیگا
2-گول ظاهر مظلومشونو نخورید اینجا اول آشنائیشونهاز بس با هم با صدای بلند صحبت کردن و حرفهای خنده دار زدن ....نگو و نپرس
امیرسعید سرفه میکرد الینا میگفت چی شده؟ چی شده؟ جانمباید بری دکتر آمپول بزنی خوب شی قربونت بشم
بعدشم مشغول حساب و کتاب زندگی و محاسبه دخل و خرج خانواده ها شدن
(فقط و فقط برو تو بحر لبخند امیر سعید؟؟!!!!)
امیر سعید : مامانمو میخوام ...دلم تنگ شده براش ...حالا بریم اتاق مامان من
الینا: نه تو اینجا بمون باااشه! آخه مامان من تنها میمونه ...بعد گریه میکنه... میگه دخترم کجاست؟دختر قشنگم کجاست؟
امیرسعید با قیافه متفکرانه: باشه ...میمونم پیشت(بالحن مظلومانه)
امیر سعید کلی شعر واسه الینا خوند و الینا هی تشویقش میکرد میگفت آفرین دختر خوبم!!!(هنوز کاربرد کلمه دختر و پسرو خوب تشخیص نمیده)
موقع رفتن هم امیر سعید کلی گریه کرد که الینا بیاد خونه ما
الینا هم تا آخر شب مدام میگفت امیر سعید مهربون بود عروسکشو داد به من
کاشکی کودکی بودم هنوز
غرقه در بی خیالی و بی خبری
با خنده ای سپید بر جدی بودنهای خاکستری
بی گناه . پاک
فارغ از چیستی و چرایی و چگونگی
فارغ از امید و یاس
رها در جذبه ی حیات
آمیخته با حقیقت محض
فارغ از دیروز و امروز و هر روز
آه...!
کاشکی کودکی بودم هنوز.