مادر بی خبر!!!!
عزیزم چند روزیه که خیلی فکرم مشغوله وقتی میام خونه با یه دنیا عشق میپری بغلم میگی مامان خسته نباشی ،از صبح ندیدمت دلم تنگ شده بود!!!... با خودم فکر میکنم واقعا ارزش داره که جگرگوشه خودمو تنها رهاش کنم صبح و عصر برم سرکار و یه روز تو هفته تنهاش بزارم برم درس بخونم چند روزه عذاب وجدان داره منو میکشه بابا میگه همه اینا واسه خود الیناست نمیدونم ...واقعا دچار تضاد فکری شدم
نمیدونم آیا از من راضی خواهی بود بابت این نبودنهای من؟!!! البته در نبود من با کسانی هستی که بی نهایت دوست دارن و واقعا از ته دل بهت عشق میورزن اما باز هم این عذاب روحی دست از سرم برنمیداره دیشب ازت پرسیدم الینا دوست داری مامان بره دانشگاه ؟ گفتی ها دوست دارم مامانی ،منم میخوام با هواپیما برم دانشگاه ("ها "تکه کلام تاکیدی توئه وقتی قصد داری یه چیزی رو تایید کنی از ته دل با یک کشش خاص میگی ها !!!)(حالا چرا میخوای با هواپیما بری دانشگاه؟ چون بابایی آرزوشه که تو یه کشور خوب و یه دانشگاه درجه یک درس بخونی!!!)
یه روز مشغول بازی تو اتاقت بودی یواشکی اومدم ازت فیلم گرفتم دیدم داری واسه عروسکات شعرایی میخونی که من حتی نمیدونستم اینارو بلدی (مادرجون بهت یاد داده این شعرهارو):
بزی نشست تو ایوونش ...نامه نوشت به مادرش
من بزی تو هستم..........نازنازی تو هستم
دیشب رفتم به جنگل.....شیرو کلافه کردم
با این شاخای تیزم......شکمشو پاره کردم
ای زنبور طلایی....نیش میزنی بلایی
پاشو پاشو بهاره...عسل بساز دوباره
شبا که ما تو خوابیم ... آقا پلیسه بیداره
(یه چیزایی گفتی که متوجه نشدم)
و آخرش این بود : ما پلیسو دوست داریم... بهش احترام میذاریم
و بقیه شعرهایی که خوندی اینا بود:
1-عروسک خوشگل من قرمز پوشیده....
2-یه توپ دارم قلقلیه...
3-یه روزی آقا خرگوشه...
اشک تو چشام حلقه زد چه مامان بی خبری!!!! حتی نمیدونستم اینارو بلدی دختر باهوش من
الینا جووون خیلی دوست دارم عزیزم اینو بدون درسته که مامان آرزوهای خودش رو هم دنبال میکنه اما هر کاری میکنه و هر کجا که هست قلبش برای تو میتپه و همیشه دلش پیش توئه عسل بانوی من و رویاها و آرزوهای تو براش ارجح تر خواهد بود و این خاصیت مادربودنه