الینا و تب شدید
عزیزم از روز جمعه که تب شدیدی کردی هنوز حالت خوب نشده و بی حال و کسل و مظلوم شدی و با مهربونی صورتتو میمالی به من و میگی مامانی دوست دارم و مدام میگی مامانی بغلم کن ...مامانی نرو بانک...مامانی کنارم بخواب...مامانی من خیلی دوست دارم...الهی من قربون این مهرومحبتت بشم که حتی موقع مریضی هم تو به من محبت میکنی مامان جون
دیشب تو اوج بی حالی حوصله ت سر رفته بود و گفتی بریم خونه محیا گفتم مامانی خونه محیا از ما دوره بعدش گفتی پس بریم پیش ماندانا جون!(توضیح اینکه محیا 6ساله و ماندانا20ساله میباشد!!!)اما چون موقع امتحانات ماندانا جونه مزاحمشون نشدیم و رفتیم بیرون واست یه جفت دستکش خریدیم و یه بسته ماژیک و خمیربازی بعدش رفتیم مطب پزشک معتمد بانک و علیرغم اینکه شما از دکتر اصلا خوشت نمیاد از بس مطبشون شیک تزئین شده بود گریه نکردی و با آقای دکتر همکاری کردی و کلی هم خوراکی هدیه گرفتی ازشون موقع معاینه دست بابارو بهشون نشون دادی گفتی بابا از چهارپایه افتاده دستش آخ شده چسب زده بهش من فدات میشم که تو اوج مریضی خودت به فکر بابایی هم هستی عزیزم متاسفانه دکتر گفتن که عفونت شدیدی کردی واسه همین تب داری و کلی دارو و آمپول واست تجویز کردن الهی من قربونت بشم عزیزم از خدا میخوام زودتر حالت خوب شه و بشی همون وروجک شیطون بلای شیرین زبون خودم
پ.ن : این روزها روزهای جالبی نبوده برام، مسائل پس از شکستگی دست همسری و بی حوصله شدن همسر و گاهی ناملایمات ایشان در حق ما! بیماری الینای عزیزم، استرس امتحانات و دریغ از بازکردن لای جزوات و کتابها ، موافقت نکردن مدیر با مرخصی بابت امتحانات اینجانب، فشار کار ، کم لطفی برخی همکاران و...
خدایا صبری به من بده تا در برابر این فشارها مقاومت کنم و همه اینها ختم به خیر شود
پ . ن2:آقای همسر پس از رایزنی اینجانب و گله و شکایت علیه ایشان فعلا مقداری تغییر رویه لحاظ نموده اند تا ببینیم بعد چه شود