الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

شیرین زبون ِ مامان

بعد از پیش دبستانی با هیجان میگی : مامان، بابا امروز یه خبر خوب دارم براتون و یه خبر بد اول کدومو بگم؟! بابا میگه اول بد و بگو میگی : متأسفانه من مریض شدم!       ( ا ی خدا اسم مهر اومد و حساسیت و مریضی شروع شد!!! ) و اما خبر خوب :من با سه تا نفر تو کلاسمون ، دوست و آشنا شدم اونقدر حرف زدن و زبونت شیرینه که هوس میکنم درسته قورتت بدم در راستای حساس بودنت به عشق ِ من به بهرنگ یه شب موقع خواب بهم گفتی: مامان چرا همیشه بهرنگ و بغل میکنی و بوسش میکنی و هی میگی جیگر عمه جیگر عمه شما منو بیشتر دوست داری یا بهرنگ ؟ گفتم: معلومه که شما رو بیشتر دوست دارم اما بهرنگ رو هم  دوست...
9 مهر 1394

عرفه

 در ابری‎ترین لحظه‎ها فریاد بزنیم و از باران عرفه سیراب شویم در آفتابی ترین لحظات فریاد بزنیم و از گرمای روح بخشش مستفیض شویم عرفه... روز دعا و نیایش روز استجابت دعا خداوندا.... شفای همه بیماران و نیز پدربزرگ نازنینم ... خداوندا... همه بندگانت حاجت روا شوند... الهی آمین ...
1 مهر 1394

تولدها

طی بهار و تابستون سه تا جشن تولد دعوت داشتیم خرداد ماه تولد کوچولوی نازمون بهرنگ نازنین بود که صمیمی و خونوادگی بود عشقهای نازنین من انشاله همیشه تنتون سالم باشه و لبتون خندون شام:فسنجون، قلیه ماهی ، سوپ کلی رقصیدی و مجلس گرم کردی عزیز دلم رقصت هم خیلی پیشرفت کرده و خیلی ناز میرقصی   بقیه در ادامه مطلب شهریور ماه تولد بشرای عزیز  بود (تالار مهستان ِ آشخانه)البته خود ِ بشرا اصلا تو عکسا نیست هر چی تلاش کردم نتونستم ازش عکس بگیرم دخترعموهای دوست داشتنی دختر عموها و مرتضی (پسرعمه) الینا و رضا(پسرعمه) الینا و ساغر(دختر عمه)...
31 شهريور 1394

لمس ِ بودنت

صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید انگار آمدن تو نزدیکست صدای یک پرواز فرود یک فرشته آغاز یک معراج و شروع یک زندگی لمس ِ بودنت مبارک    تولد امسالت طی یک مراسم بسیار خودمونی با حضور خانواده مهربون ِ من برگزار شد قبل از روز تولدت ده روز مسافرت بودیم و چون تازه از راه رسیده بودیم و حسااااابی خسته بودیم بابا پیشنهاد داد جشنت رو موکول کنیم یه روز دیگه اما من  اصرار داشتم که دقیقا تو همون روز برگزار بشه و این هم نتیجه تلاش یک روزه من و بابا به روایت تصویر :    ماکارانی و ناگت مرغ میکی موس کوچولوی خودم باباجون ِ عز...
4 مرداد 1394

نقاشی

بهار گذشت و تابستون از راه رسید اما هنوز خاطرات بهاری ت رو ثبت نکردم اینجا فعلا چند تا از نقاشیهای اخیرت رو میزارم تا بعد  تو این ایام خیلی در مورد روزه و ماه رمضون ازمون سوال میپرسی چند بار هم سحر بیدار شدی و باهامون سحری خوردی و کلی ذوق کردی عزیزم مدام هم حواست به ما بود که بقول خودت تا اذان شب هیچی نخوریم ! اذان مغرب که میشه میگی : خب بفرمایید سر سفره ، روزه تون خوب شد !!! این نقاشی هم سحر کشیدی من و خودت در حال نماز   ****************************************************************** این نقاشی خیلی خیلی واسم جالب بود ازت پرسیدم این چیه کشیدی؟ گفتی : این منم ، اونم خداست ! داره میوفته من د...
20 تير 1394

بلاگفای...

به قول دوست خوبم مریم جان چرا این روزا کسی آپ نمیکنه؟! خبریه؟! خود ِ بنده ی حقیر عارضم به خدمتتان که نمیدانم چرا و به چه علت قادر به انتقال عکس از گوشی خود و همسر به سیستم نمیباشم ! و دلیل دوم اینکه این بلاگفای ..... حال ِ ما را گرفته و باعث جدایی و دوری ِ ما از  تنی چند از دوستان بسیار نازنینمان گردیده و نهایتاً دست و دلمان به نوشتن نمی رود که نمی رود ! انشاله فرجی حاصل شود و بتوانیم به ثبت خاطرات جا مانده بپردازیم   ...
19 خرداد 1394