تداعی ...
میگم الینا کتاب داستانت که گم کرده بودی رو از زیر تخت پیدا کردم میگی: ا¸...جداً...
علی میگه من تشنمه شما تو جواب میگی: دقیقاً
و همچنان طی روز چند بار بهم میگی: مامان تو بهترینی...تو بهترین منی...میدونستی؟
دیروز بیشتر از 5 بار با بابا تماس گرفتی و بهش میگفتی:بابا من دوستت دارم زود بیا خونهخب حالا گوشی رو قطع کن بهت گفتم بگو بابا ماست چکیده بخره تو راه برگشت، گفتی: بابا ماست چنپیده یادت نره
پیرو پست یار دبستانی ، دیروز میگم خب الینا جون تعریف کن ببینم امروز که من نبودم چیکارا کردی؟
گفتی: رفتم مدرسه خانوم منمن (معلم) بهم گفت نقاشی بکش، من اومدم نقاشی بکشم جادوجر(جادوگر)بج جنس(بدجنس) اومد دفترمو برد (قابل توجه که نه مدرسه ای در کار بوده نه خانوم معلمی نه جادوگری)
رفتیم مهمونی یه خانوم خیلی مهربون که خیلی پیر و لاغر بود و دندوناش ریخته بود و بینی ش هم کمی کشیده بود رو دیدی با هیجان اومدی میگی : مامانی بیا من یه جادوجر پیدا کردم اینجا حالا شانس آوردم کسی متوجه نشد وگرنه
ولی انصافاً چرا همیشه تو کارتونها جادوگرها پیرزنهای لاغر گیس سفید بی دندون بینی کشیده هستند؟!!!
تولدانه نوشت(با چاشنی شرمندگی):
25اردیبهشت تولد زن عمو الهام عزیز بود و ما بدلیل مشغله فراوان با 5روز تاخیر تبریک میگیم این روز عزیز رو تولدت مبارک الهام عزیز و دوست داشتنی
28اردیبهشت تولد دایی سعید بود و دایی مسعود زحمت کشید و هممون رو بصرف جوجه کباب دعوت کرد و رفتیم باباامان...
تولدت مبارک داداشی مهربونم...انشاله بزودی تو لباس دامادی ببینیمت
بعداً نوشت: سری به این پست بزنید مطلبش را بسیار دوست میدارم