عصر حجر...
امروز بر خلاف بقیه روزها اصلاً حالم خوب نیست...سه شبانه روزه که تو رو ندیدم دخترم...بخاطر انجام یه کار اداری مجبور شدیم بریم تهران...در کل خیلی سخت بود خستگی راه و دوری از تو دختر نازم...نمیدونم چرا باوجود این همه پیشرفت علم و تکنولوژی هنوز هم باید برای انجام یه سری کارها اینقدر راه بکوبیم بریم پایتخت کارمونو انجام بدیم!!! و چون دقیقه نود متوجه شدیم که باید بریم تهران نتونستیم با قطار بریم...وبا ماشین رفتیم گرگان و ماشین رو گذاشتیم خونه عمو و بقیه راه رو با اتوبوس رفتیم و موقع برگشت هم همینطور با اتوبوس تا گرگان و بعدش هم با ماشین از گرگان تا بجنورد و تو راه بزور چشامو باز نیگه میداشتم به اصرار بابا یه چند دقیقه ای چشامو رو هم گذاشتم وقتی بازشون کردم دیدم جلوی پلیس راهیم و بابا هم خوابه بنده خدا خیلی خسته بود یه نیم ساعتی اونجا خوابید و بعدش دوباره حرکت کردیم و 2صبح رسیدیم خونه...الان خیلی بهم ریخته ام و دست و دلم بکار نمیره و مدام لحظه شماری میکنم که تایم اداری تموم شه و زودتر بیام پیشت عزیزم...
پ.ن:تماس گرفتم خونه بابا به الینا میگم عزیزم خیلی دلم واست تنگ شده...میگه مامانی نگران نشو...من دارم میرم شهربازی...دلم برای تو تنگ نمیشه...
الهی قربونش برم ...
ممنون از خونواده خوبم که اجازه نمیدن دخترم حتی یه لحظه احساس دلتنگی کنه
بعداً نوشت: از تمام دوستانی که با کامنتهای پرمهرشون یک دنیا آرامش و عشق به من دادند ممنونم.دیروز دخترم رو در آغوش کشیدم و با عطر وجودش و بوسیدن و بوئیدنش کلی آرامش گرفتم و هم اکنون قبراق و سرحال در خدمتتون هستم