هفته نفس گیر!
از اول هفته بابا مادر جون رو برای ادامه جلسات درمان برد مشهد و دو شب و سه روز اونجا بود و طبق معمول در نبود بابا مریض شدی علیرغم اینکه خیلی مراقبت هستم نمیدونم چرا اینقدر مریض میشی دخترمشب اول ریحانه و شهراد اومدن خونمون تا ما تنها نباشیم و هوامونو داشتن اما شب بعدش اینقدر مریضیت سخت بود و تب شدید داشتی که منم از تو گرفتم و خودم هم افتادم تو رختخوابو خدا خیر بده بابای مهربونم رو که اومد مارو برد خونه خودشون و حسابی هوامونو داشتن
دو شب بکوب بالا سرت بیدار بودم و در مجموع شاید یک ساعت هم نخوابیدم بس که حالت بد بود و هذیون میگفتی حالا این قضیه هذیون گفتنت هم ماجرایی داشت نمیدونستیم بخندیم یا ناراحت باشیم مثلاً خوابِ خواب بودی اما یهو بیدار میشدی و مینشستی و با هیجان یه داستان از حیوانات تعریف میکردی و میخندیدی و سریع میخوابیدی البته این هذیون گفتنت به خودم رفته من هم وقتی تب شدید میکنم کلی تو خواب هذیون میگم یه بار هم بیدار شدی و گفتی مامان صورتی نپوش ! خوش تیپ نمیشی! و دوباره خوابیدی یه بار هم ساعت 4 صبح بیدار شدی و گفتی انار و آب میخوام خداروشکر تو یخچال باباجون اینا یه دونه انار ته جامیوه ای مونده بود بهت دادم خوردی و تشکر کردی و خوابیدی دوباره خلاصه بساطی داشتیم با هذیون گفتنهات اما خدارو شکر چون سریع رفتیم دکتر و سریع دارو مصرف کردیم هردومون بهتریم دوشنبه ساعت12شب بابا رسید خونه .خیلی حیف شد امسال روز تولدش کنارمون نبود و ما فقط تلفنی بهش تبریک گفتیم و مهمونی نداشتیم امسال
سه شنبه صبح تا به خودم جنبیدم و از خواب بیدار شدم دیدم زرنگی کردی و هدیه تولد بابا رو که یک عدد شلوار بود با ذوق و شوق فراوون بهش دادی و در قبالش سوغاتی هم دریافت کردی و ....این وسط سر من بی کلاه موند پدر و دختر خوب هوای همو داریناااااااا یه جورایی و به تدریج حس حسادت در حال غلبه بر ما میباشد گوییا
اینم سوغاتی هایی که بابا از مشهد خریده برای دختر گلش
بله!!!! مامان هم هیچ !!! ههههههی روزگار کجاست اون روزهایی که من ملکه خونه بودم
======================================================
از اونجاییکه چهارشنبه جلسه دفاع پروپزال داشتم سه شنبه عصر بسمت گرگان حرکت کردم اما چون بابا خسته بود خودم تنها با اتوبوس رفتم و خدا رو شکر موضوعم تصویب شد اما باید یه سری اصلاحات رو طرح اولیه انجام بدم ضمنا از همه دوستان عزیزم که تو این یکی دو روز که حضورم کمرنگ شده بود جویای احوالمون بودن تشکر میکنم و خیلی خوشحالم که اینجا رو دارم و دوستان خوب و باوفا و پرمهر و محبتی مث شما پیدا کردم
=======================================================
وقتی برگشتم متوجه شدم خونه باباجونی و کلاس زبانت رو نرفتی سینک پرِ ِ ظرف نشسته ست ! تختخواب نا مرتبه! سطل زباله خالی نشده ! نون نداریم! شیر شما تموم شده! و... هی وای من!!! همینه که میگن زن چشم و چراغ خونه ست و وجودش باعث میشه همه چی سر جای خودش باشه
========================================================
امروز صبح طبق معمول نشسته بودی رو زمین و میگفتی بابا بغلم کن بابا هم بیرون کفشهاشو پوشیده بود اومدم بغلت کنم تا دم در بدمت به بابا یهو کمرم تیر کشید و همونجا خشک شدم و از شدت درد ناله کردم و کلی باهات دعوا کردم که بچه به این گنده ای همش میگی بغلم کن ببین کمرم گرفت؟!!! الهی بمیرم برات کلی ترسیدی و گریه کردی و پریدی بغل بابا بعدش هم کلی با بابا دعوا کردم که چرا به همه خواسته های بچه تن میدی و بغلش میکنی و لوسش کردی؟! آخه زیادی در خدمتته و هر چی بخوای اصلاً نه نمیاره کاری که من واقعا مخالفم و معتقدم باید در حین مهربونی و محبت آموزشهای لازم رو به بچه داد اما بابا همش میگه مگه من چند تا بچه دارم؟یه دونه بیشتر که نیست؟همش میگه تو سخت میگیری ، بچه گناه داره اینقدر بهش سخت نگیر! بزرگ میشه خودش یاد میگیره!!! ولی چیزی که هست اینه که از من حمایت میکنه و تا حالا پیش تو با من بحث نکرده واسه همین شما از من حساب میبری و به حرفام گوش میدی عزیزمخلاصه با کمک بابا اومدیم تو ماشین و همچنان درد داشتم و چون تازه مرخصی بودم ،مجبور بودم بیام سر کار فدات شم که تو راه کلاً منو میبوسیدی و نازم میکردی تا از دلم دربیاد! قربونت بشم من مهربونم آخه چرا اینقدر تنبل جونی هستی و همیشه باید بغلت کنیم؟!
اینم الینا تنبل جونی رو دوش بابا و کارتونی که حداقل روزی یه بار میبینیش و همچنان عاشق هفت کوتوله و حیوانات هستی و به سفیدبرفی هیچ علاقه ای نداری
===================================================
اینم یه عکس زیبا صرفاً جهت بیرون کردن امواج منفی از این پست نفس گیر!