پراکنده از این روزها
سلام به همه دوستان نازنین و مهربانم و ممنون که این مدت جویای احوالم بودید واقعا خوشحالم که از طریق وبلاگ خاطرات دخترم با دوستان خوب و دوست داشتنی مث شما آشنا شدم و خوشحالم که همیشه قوت قلبم هستید و ممنونم بخاطر تمام مهربونیهاتون شکر خدا در حال بهبود هستم و انشاله بزودی زود با انرژی مثبت شما دوستان عزیزم به روال سابق برخواهم گشت
و اما سلام به دختر گل و بلبل و مهربونم که این مدت با مهربونیها و شیرین زبونیهات منو سرشار از امید و عشق و شادی میکردی و روزی هزاران بار خدا رو شکر میکردم بخاطر وجود تو فرشته نازنینم
و اما بگم از این روزهات که حساااااااااااااابی خانوم شدی و کلی کمک حال منی عزیزم فدات شم که اینقدر شیرین زبونی و مدام منو میبوسی و بهم یادآوری میکنی که دوستم داری
این روزها شدیدا به دامن علاقمند شدی و مدام دامن و پیراهن میپوشی و قر میدی تو خونه
با عروسکات خیلی خوب بازی میکنی و هر روز بساط مهمونیتون براهه
اسمت رو هم خودت عوض کردی و مدام میگی به من نگید الینا من اسمم فرشته رنگین کمون لِرِتی هستش
اینم یک عدد فرشته ی رنگین کمون لِر ِ تی که ناراحته چون هنوز نمیتونه دوچرخه سواری کنه
و عاشق رستوران اکبر جوجه
کلاً عاشق رستوران هستی و هفته ای یه بار مارو مجبور میکنی که بیرون غذا بخوریم حالا یا اکبرجوجه یا فست فود و پیتزا...چند شب پیش ساعت 11 شب عکس یه ساندویچ روی شیشه سس مایونز دیدی و گیر دادی که بریم رستوران و از این ساندویچها بخوریم هر چی بابا گفت بزار همبرگر یا لقمه واست سرخ کنم همینجا بخور گفتی : نه من از اینا نمیخوام ! میخوام شیک کنم برم رستوران غذا بخورم و آهنگ گوش کنم
ادامه مطلب
از اتفاقات خوش یمن این مدت اولیش تولد بهرنگ نازنین ( نی نی دایی مسعود ) بود که 25 خرداد بدنیا اومد و چند روزی رفتیم کنارشون بودیم و شما به تقلید از من بهش میگی : جیگر عمه قربونت برم که کلی مهربونی و بهرنگ جونی رو دوسش داری فقط به من حساسی و دوست نداری من بغلش کنم
دومی اش هم جشن پاتختی عمه سمیه بود که بسلامتی رفتن سر خونه زندگی ِ خودشون و اونروز هم کلی بهت خوش گذشت عزیزم بماند که من و بابا ماجرا داشتیم آخر شبش و من از دستش به مرز سکته رسیدم آشخانه رسمه که پاتخت رو ظهر میگیرن یعنی بصرف ناهار و عصرونه...از اونجاییکه اونموقع صبح هیچ آرایشگاهی بجنورد باز نیست من ساعت 9 رفتم خونه دایی جون تا زندایی سولماز جور ِ آرایشگاه رو واسم بکشه و شما رو سپردم به بابا ... بابا جان هم برده بودت حموم و بدون اینکه موهاتو سشوار کنه آورده بودت بیرون و شما هم با باد ماشین مریض شدی و گوشهات عفونت کرد بماند که ساعت10/5شب وقتی از آشخانه برگشتیم دیدم سفره صبحانه ای که با بابا خوردین همچنان وسط خونه پهنه و اتو به برقه و بابا گردنبند طلای کفشدوزکی ت رو داده بهت تا باهاش بازی کنی و شما گمش کرده بودی خلاصه کلی حرص خوردم و باهاش دعوا کردم که یه روز خونه زندگی رو بهت سپردم ببین چه شاهکارهایی خلق کردی از همه بدتر این بود که من از شدت سردرد دراز کشیدم تا بخوابم و ایشون هم با کمال خونسردی ظرف میوه آورده بود بالا سرم و خِرت خِرت میوه میخورد و میگفت : عزیزم میوه پوست بکنم واستوای دوست داشتم اون لحظه پوست خودمو میکند بجای میوه
بگذریم...خدارو شکر اتو نسوخت ، طلات پیدا شد و بابا با ترس تمام سفره رو جمع کرد و کل خونه رو تمییز کرد
اینم از عکسهای تولد شهریار:
سه روز تعطیلات رو هم رفتیم آشخانه چون حال مادرجون مهری خوب نبود و یک شب هم برای افطار خونه عمه سمیه دعوت بودیم و شما وروجکا کلی آتیش سوزوندین
اینم مهدیار نانازی در حال آرمیدن در گهواره ای از جنس چادر
و ببر کوچولوی نانازی مامان که خیلی خیلی دوسِت دارم و عاشقتم عزززززززیزززززززز مهربونم
پ.ن:
سرگرمی این روزهایم مطالعه کتاب است ، کتابهای خوب از نویسندگان و مترجمان خوب که حالم را خوب میکند...