الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

الینا...مورچه ...مهمانوازی!!!

تو خونه مورچه جمع شده بود... مامان با دیدن مورچه ها: الینا با دیدن مورچه ها : مامانی بیا مورچه کوچولوها رو ببین چون من مهربونم اینا اومدن خونمون مهمونی مامان بعد از اظهار نظر الینا: گوشیم زنگ خورده برداشتی آوردی پیشم میگی : مامان بیا اس مس !!!اومد برات از دست یه بنده خدایی ناراحت بودم داشتم با عجله و ناراحتی واسه بابا تعریف میکردم اصلاً حواسم به شما نبود یهو با تعجب از بابا پرسیدی : بابا ،مامان چی میگه؟  فوراً بغلت کردم گفتم چیزی نیست مامان حالا تا آخر شب گیر داده بودی میپرسیدی : مامان کی اذیتت کرده؟ هر وقت از کنار کوچه ای که ساختمون سازی داریم رد میشیم به بابا میگی: کو بریم س...
19 بهمن 1391

سرماخوردگی...

ناراحتم مامان علیرغم اینکه اینقدر مواظبت هستیم و رعایت میکنیم ،باز هم سرماخورده شدی و سرفه میکنی و کسل و بی حالی دیروز عصر با هم اومدیم بانک اتفاقاً حالت خیلی خوب بود و کلی برای همکاران شیرین زبونی کردی اما نزدیک اذان صبح شروع کردی به بی تابی و گریه  و دیدیم که بله سرماخورده شدی امیدوارم زودتر خوب شی دختر ناز من و بیحال نبینمت الینای مهربون من ...
17 بهمن 1391

آخر هفته ...

قرار بود تو این پست در مورد یه مهمون عزیز واست بنویسم که بدلیل بدنیا اومدن نی نی عمه جون ذکیه ،جای اون مهمون عزیز با مهمونای عزیز دیگه عوض شد صبح پنجشنبه نی نی عمه جون دنیا اومد مادرجون و حمید آقا و مادرشون ظهر منزل ما بودند و واسه شام هم عمو احسان و عمه عالیه اینهام به جمعمون ملحق شدند و شما کلی بهت خوش گذشت شب عمو احسان اینا برگشتن خونشون و عمه عالیه و پسرا و مادرجون خونه ما موندن و نوبتی میرفتن بیمارستان کنار عمه جون .جمعه عمه عالیه رفت بیمارستان و من و شما و رضا و مرتضی رفتیم خونه بابابزرگ واسه خداحافظی از عموجون من که قسمت نشد دعوتشون کنیم و ذره کوچکی از زحمتهایی که تو این مدت بهشون دادیم رو جبران کنیم الان هم هنوز عمه جون ...
15 بهمن 1391

منو نگاه کن....

آقای گرامی از دوستان قدیمی باباجون در دوران دانشسرا ، دیشب مهمونشون بودن و این هدیه رو واسه شما خریدن شما هم مدام صداشون میزدی : دوست باباجون! دوست باباجون خیلی ممنونم .من دوست دارم و ایشون از بس ذوق کرده بود که به باباجون گفته بود به محض اینکه برگردم مشهد به دخترم میگه سریع یه نوه بیاره واسم چقدر نوه شیرینه عروسکه چشاش بسته بود و شما بزور میخواستی چشاشو باز کنی واسه همین مژه شو کندی و بعدشم پرتابش کردی و گفتی مامان چرا به من نگاه نمیکنه؟ دیروز عصر رفتیم نمایشگاه خانه مدرن،قیمتها نسبت به بازار مناسب بود اما خرید نکردیم بعدش رفتیم خونه عمه جون من و طبق معمول اونجا هم کلی زبون زدی و خودتو شیرین کردی...
9 بهمن 1391

دیار پدری...

جمعه رفتیم خونه مادرجون(مامان بابا) به صرف قییش (یکی از غذاهای محلی خراسان شمالی که من و بابایی بسیار به آن علاقمند میباشیم ) شما هم خیلی با لذت میخوردی و به به چهچه میکردی کلی واسه مادرجون زبون ریختی و خودتو شیرین کردی بهش گفتی: مادرجون مریض شدی؟داروهاتو بخور ،زود خوب شی گفت : داروهامو خوردم گفتی: پس چرا خوب نشدی هنووووووووز؟ (انشاله خدا مادرجون و همه بیمارهارو شفا بده...آمین) سر سفره رفتی آشپزخونه از مادرجون قاشق کوچولو گرفتی اومدی با هیجان به من میگی: مادرجون چقدر مهربونه...به من قاشق کوچولو داد!!!! از دیدن محیا ، رضا و مرتضی و زهرا(دختر دختر عموی بابا) کلی ذوق کرده بودی و باهاشون بازی کردی ...
7 بهمن 1391