آخر هفته ...
قرار بود تو این پست در مورد یه مهمون عزیز واست بنویسم که بدلیل بدنیا اومدن نی نی عمه جون ذکیه ،جای اون مهمون عزیز با مهمونای عزیز دیگه عوض شد
صبح پنجشنبه نی نی عمه جون دنیا اومد مادرجون و حمید آقا و مادرشون ظهر منزل ما بودند و واسه شام هم عمو احسان و عمه عالیه اینهام به جمعمون ملحق شدند و شما کلی بهت خوش گذشتشب عمو احسان اینا برگشتن خونشون و عمه عالیه و پسرا و مادرجون خونه ما موندن و نوبتی میرفتن بیمارستان کنار عمه جون .جمعه عمه عالیه رفت بیمارستان و من و شما و رضا و مرتضی رفتیم خونه بابابزرگ واسه خداحافظی از عموجون من که قسمت نشد دعوتشون کنیم و ذره کوچکی از زحمتهایی که تو این مدت بهشون دادیم رو جبران کنیم
الان هم هنوز عمه جون بیمارستانه چون نی نی کوچولو زردی گرفته
متاسفانه از بس سرمون شلوغ بودفراموش کردم ازتون عکس بگیرم(دست زن عمو جون دردنکنه که همیشه یار و یاور ما هستند)
این عکسا رو عصر چهارشنبه که با محیاجون رفتیم مینی پارک ازتون گرفتم:
دو دختر عموی بسیار خوشحال بابت رفتن به پارک
مامانی این پسره چرا این شکلی شده؟
مادرجون فرزانه هم که دوسه روزی رفته بودن کلاله عیادت خواهرشون، بالاخره برگشتن اونم با کلی سوغاتی خوشگل واسه شما
دستشون درد نکنه کلا دایی سعید و مادرجون فرزانه از هر موقعیتی برای خرید اسباب بازی و لباس و سی دی واسه شما استفاده میکنن و همیشه کلی مارو شرمنده میکنن
تو این چند روز کلی واسه عمه عالیه و مادرجون و مامان حمید آقا زبون ریختی و خودتو شیرین کردی.دیشب مامان حمیدآقا بهت گفت الینا میخوایم اسم نی نی رو بزاریم ساغر .قشنگه؟ شما یه کم فکر کردی و زدی زیر خنده و بهشون گفتی: وای چه بامزه ای شما و ما چند نفر هم زدیم زیر خنده مدام بهشون میوه تعارف میکردی و وقتی گفتن که نمیخورم ،گفتی باشه نگه میدارم فردا بخورین
کلی هم با عمه عالیه لاو ترکوندی و بهش میگفتی عمه جون دووووووووست دارم رفتی دستشویی هر کار کردم اجازه ندادی من بشورمت و با اصرار گفتی عمه جونم بیاد و خلاصه عمه جان هم حسابی مستفیض شدند بماند که کلی خوشحال شده بود و میگفت راست میگن بچه داداش خیلی شیرینه