الینا...مورچه ...مهمانوازی!!!
تو خونه مورچه جمع شده بود...
مامان با دیدن مورچه ها:
الینا با دیدن مورچه ها : مامانی بیا مورچه کوچولوها رو ببینچون من مهربونم اینا اومدن خونمون مهمونی
مامان بعد از اظهار نظر الینا:
گوشیم زنگ خورده برداشتی آوردی پیشم میگی :مامان بیا اس مس !!!اومد برات
از دست یه بنده خدایی ناراحت بودم داشتم با عجله و ناراحتی واسه بابا تعریف میکردم اصلاً حواسم به شما نبود یهو با تعجب از بابا پرسیدی : بابا ،مامان چی میگه؟ فوراً بغلت کردم گفتم چیزی نیست مامانحالا تا آخر شب گیر داده بودی میپرسیدی :مامان کی اذیتت کرده؟
هر وقت از کنار کوچه ای که ساختمون سازی داریم رد میشیم به بابا میگی: کو بریم ساختمون ببینیم چه خبره؟
(آخه گلم میخوای چه خبر باشه اونجا؟!!!!!!)
شب بابا جون اومده خونمون موقع رفتن میگه الینا نمیای خونه ما؟ میگی: نه بابا جون برو بخواب فردا صبح بیا دنبالم
(فدات شم که به قواعد پایبندی)
میخواستم مطالعه کنم ،سریع اومدی پیشم گفتم مامان تورو خدا برو بازی کن میخوام کتاب بخونم سریع خودتو زدی به اون راه و محکم بوسیدی منو و گفتی: خب مامان چه خبرا؟
وقتی دیدی من لجبازتر از خودتم تسلیم شدی و شما هم مشغول مطالعه شدی:
اینم چهره یه دختر مظلوم سرماخورده اهل مطالعه مهربوووووووووووووون