الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

جای خالی...

آخرین پنجشنبه سال و باز هم جای خالی تو...     داماد و نوه شیرینت اومدن دیدنت مامان مهربووونم، مطمئنم که دیدیشون و از دیدنشون خوشحال شدی...     مامان اینجا نوه ت داشت میزد رو سنگ مزارت و میگفت مادر جون بیدار شو بیا بیرون دیگه آخخخخخخخخخ فقط بغض...فقط حسرت...دلم میخوادت مامانم... .....تقدیر بود...همین ....همین که جات خوب باشه واسه ما کافیه....                 عصر پنجشنبه پسرعموی بابا (آقا مصطفی) و همسر و نی نی کوچولوش اومدن خونه ما و شب رو اونجا بودن تا صبح زود همسرشون  آزمون استخدامی شرکت کنه و...
26 اسفند 1391

اولین و آخرین برف بازی سال91

جمعه هوا آفتابی بود و دلیلی شد برای  برف بازی و تیوپ سواری سه نفرمون کلی بهت خوش گذشت عزیزم کلی با بابا برف بازی کردی و سر خوردی اینجا بابا بهت گفته بود الینا جون تیوپ سواری بسه دیگه ...شما هم غر زدی که: ای بابا یه بار خواستیم حال کنیم نذاشتی ها (این جمله رو از نن جون سید تو کارتون عصر یخبندان یاد گرفتی ) بعدش هم یه ورزش حسابی به بابا دادی و مجبورش کردی که شما رو تا نوک تپه ببره و مدام بهش میگفتی : بابایی من باباجونم منو ببر بالای اون کوه بلند بابا هم که کلاً در بست در اختیار شمان همیشه    شما رفتید و من موندم و تنهای تنهااااااااااااا...
20 اسفند 1391

الینا افتخار مامان

روزهای آخر ساله و علاوه بر کارهای خونه تو اداره هم کلی کار داریم.چند شب پیش ساعت 7شب از بانک تماس گرفتند که بیا مدیر استان یه سری آمار و اطلاعات لازم دارن . شما هم گیر دادی که منم میام باهات بابا من و شما رو رسوند بانک و خودش از فرط خستگی همونجا تو ماشین جلوی در بانک صندلی ماشین رو خوابونده بود و خوابیده بود وقتی آمارهارو واسه مدیر آماده کردم و بردم اتاقش ، از بس با صدای بلند و هیجانی با همکارا صحبت کردی که مدیر صداتو شنید و گفت بگو بیاد داخل قربونت بشم من که وقتی اومدی داخل با صدای بلند و رسا سلام دادی و گفتی خسته نباشید آقای مدیر چند تا سوال ازت پرسید و شما خیلی مودبانه و شیرین جوابشون رو دادی وقتی پرسید اسمت چیه خیلی خوشگل و...
16 اسفند 1391

مقدمات نوروز

چند وقت پیش رفتیم بازار و واسه عید شما یه سارافون و یه شلوار خریدیم و مونده کفش و بلوز که تا حالا چیزی که چشمو بگیره پیدا نکردم...اجناس شدیدا گرون و با کیفیت بسیار پایین در بازار عرضه میشن با بابا به این فکر میکردیم که ما دو نفر حقوق میگیریم و فقط یه بچه داریم اینقدر فشار رومونه خدا به داد اون قشر ضعیفی برسه که یه منبع درآمد بیشتر ندارن و چند سر عائله هر چقدر هم نخوان  خرید کنن عید که نمیشه بیخیال بچه هاشون بشن آخه بچه ها دلشون به همین چیزا خوشه و باز این سوال واسم مطرح میشه که با این اوضاع اقتصادی واقعا فلسفه افزایش جمعیت این وسط چی میتونه باشه؟!!!! بگذریم... دیروز یه بنده خدایی رو گفتم بیاد کمکم و مشغول خونه تکونی ع...
13 اسفند 1391

ببخشید....

الینا: بابا صورتت چی شده؟ بابا:چیزی نیست بابایی...با تیغ بردیمش!!! الینا : واااااااای ببخشید!!! بابا در حال رانندگی ماشین میره تو دست انداز الینا: آآآآآآآآآآآآآآاخ ببخشید... مامان در حال کتاب خوندن : وااااااااای چشام درد گرفت!!! الینا: مامان جونم ببخشید!!!  مامان در حال ظرف شستن الینا در حال تماشا مامان: ای وای بشقاب افتاد رو زمین!!! الینا: وای مامان جونم ببخشید!!! مامان در حال سرفه کردن : فکر کنم سرماخوردم الینا جونم... الینا: واااااااای ببخشید مامان!!! و و و ... آخه گلم چرا اینقدر عذرخواهی م...
8 اسفند 1391

الینا و دایی سوم؟!!!!

دیشب یهو از خواب پریدی و با صدای بلند کلی گریه کردی و یه صحبتهای نامفهومی میکردی و  یه ربع طول کشید تا آروم شدی عزیزم من و بابا هم کلی ناراحت شدیم که چی باعث شده دختر نازمون اینقدر اذیت شه و خواب بد ببینه و اینقدر گریه کنه؟!!! امروز صبح هم به بابا جون گفته بودی: باباجون من خواب بد دیدم از بس گییه(گریه) کردم چشام آبی شد!!! چند روز پیش تو خونه با باباجون تنها بودین ،مادرجون از مدرسه زنگ میزنه به باباجون. ازش میپرسی کی بود؟ میگه : مادرجون بود. میپرسی: نپرسید بچه چیکار میکنه؟ (آخه مادرجون روزی چند بار از مدرسه تماس میگیره و از باباجون میپرسه بچه چیکار میکنه؟ ) ازت میپرسم الینا چند تا دایی داری؟ م...
8 اسفند 1391

گردش سه نفره...

جمعه هوا آفتابی بود و  تصمیم گرفتیم یه گردش سه نفره بزنیم تو رگ رفتیم باباامان و شما کلی بازی کردی و خوش گذروندی عزیزم گفتم الینا بخند عکس بگیرم ادای خندیدنو درآوردی این شکلی شدی همه غذاتو دادی این دو تا گربه ملوس نوش جان کردند شب هم دوره عموها خونه حاج عمورضا برگزار شد و مجدداً کلی رقص و پایکوبان نمودندی چند وقته وقتی کار بدی انجام میدی و ازت توضیح میخوام میگی: من نبودم دوست من اینکارو کرده!!! ازت میپرسم:به نظرت دوستت کار درستی کرده؟ با هیجان میگی: نه منم باهاش دعوا کردم گفتم دوست من تو کار خوبی نکردی من هم بهت میگم که به دوستت بگو اگه اینکارو تکرار ...
28 بهمن 1391

حساسیت...

نمیدونم چرا زیر گردنت دونه های ریز قرمز زده و کلی خارش داره از خودت پرسیدم میگی قناری منو خورده آخه دایی سعید تو اتاقش هم قناری داره هم مرغ عشق. شاید هم به اونا حساسیت داری عزیزم  از بس خارش داشتی بزور میگفتی پماد بزن خوب شم. پماد کالاندولات هم تموم شده هر چی گفتم بزار از داروخونه بخرم طاقت نیاوردی و مجبور شدم ویتامین آ+د بیارم .قربونت بشم که با کلافه گی تند تند به خودت پماد میزدی تا خوب شی     ...
25 بهمن 1391

دعوت به مسابقه...

با تشکر از دوست خوبم الهام جون مامان الیسا وروجک که منو جزء دوستانشون برای مسابقه دعوت کردند . هدف من از ساختن وبلاگ برای دخترم ثبت خاطرات روزانه و لحظه به لحظه زندگیش هست.شاید الان روزمرگی تلقی بشه اما وقتی بزرگ شه مطمئنا براش جالب خواهد بود . شاید ثبت بعضی چیزها الان خیلی عادی و یکنواخت باشه اما بعدها هم واسه خودش هم واسه ما بسیار جذاب و دلنشین خواهد بود حس مادرانه همیشه هست و هیچوقت کم نمیشه اما تو عصر تکنولوژی ممکنه بچه ها وقتی بزرگ میشن اونقدر درگیر مسائل خودشون بشن که شاید خاطرات تلخ و شیرین کنار خانواده و مامان و بابا و مادربزرگها و پدربزرگها رو به دست فراموشی بسپارند شاید این وبلاگ تلنگری باشد برای یادآوری گذشته و این...
21 بهمن 1391