جای خالی...
آخرین پنجشنبه سال و باز هم جای خالی تو...
داماد و نوه شیرینت اومدن دیدنت مامان مهربووونم، مطمئنم که دیدیشون و از دیدنشون خوشحال شدی...
مامان اینجا نوه ت داشت میزد رو سنگ مزارت و میگفت مادر جون بیدار شو بیا بیرون دیگه
آخخخخخخخخخ فقط بغض...فقط حسرت...دلم میخوادت مامانم...
.....تقدیر بود...همین ....همین که جات خوب باشه واسه ما کافیه....
عصر پنجشنبه پسرعموی بابا (آقا مصطفی) و همسر و نی نی کوچولوش اومدن خونه ما و شب رو اونجا بودن تا صبح زود همسرشون آزمون استخدامی شرکت کنه و شما هم تو نگهداری نی نی به باباش کمک کردی و خیلی خانوم و مهربون بودی و هرازگاهی هم که میدیدی من به نی نی رسیدگی میکنم یه کوچولو حسودیت میشد و عکس العمل نشون میدی و ادای نی نی هارو در میاوردی و خودتو واسه من لوس میکردی تا بهت توجه کنمظهر رفتیم دنبال مامان نی نی و بعدش رفتیم بازار و خرید کردیم و ناهار رو بیرون خوردیم و اونارو رسوندیم ایستگاه تا برگردن آشخانه که من یهو به بابا پیشنهاد دادم که ببریم برسونیمشون و از اونجا هم بریم مزار باباجون و خونه عمه عالیه که بابا هم از خدا خواسته گازو گرفت
وقتی رسیدیم مزار باباجون شما خواب بودی و این عکس آرشیو هستش
بعدش برای تغییر روحیه با مادرجون و خانواده عمه عالیه و عمه سمیه رفتیم باغ بابای علی آقا(همسر عمه جون) و پونه جمع کردیم و از هوای مطبوع لذت بردیم و شما هم کلی با رضا و مرتضی بازی کردی و سنگ پرتاب کردی تو آب و بلند خندیدی و سنبل چیدی و بعدش هم رفتیم خونه عمه جون و شام اونجا بودیم
(اون دو نفر پشت بابا عمه سمیه و همسرش هستند که دوران شیرین نامزدی رو طی میکنن و کلی لاو ترکوندن و عکس گرفتند و بابا هم که شدیداً شوخ تشریف دارن کلی اذیتشون کرد و سربه سرشون گذاشت)
اینم یه شاخه سنبل بهاری الینا تقدیم به دوستان خوب مجازیمون
پیشاپیش نوروز مبارک