شرح حال....
اول از همه سلام به دوستان خوبم (قابل توجه اونایی که آخر از همه سلام میدن!)
و بعد سلام به روی ماه دختر مهربونم که همیشه با محبتاش و شیرین زبونیهاش منو غرق لذت میکنه
تو این مدت که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاد و جاهای زیادی رفتیم و کارهای زیادی انجام دادیم اما مجالی واسه نوشتن نبود و از طرفی سیستم به خونه عمه جون منتقل شده و تا اطلاع ثانوی پستها بدون عکس جدید خواهد بود
-اول اینکه کارهای جابجایی کم و بیش تموم شده اما کارهای نیمه کاره خیلی داریم و مهمتر از همه اینکه خونمون با کلی پنجره بدون پرده ست !!! و فرصت اینکه برم بازار و پرده انتخاب کنم ندارم
شما هنوز به خونه جدید عادت نکردی و هر شب بهونه میگیری که بریم خونه مادرجون بخوابیمبرنامه مون هم عوض شده قبلاً هر روز صبح باباجون میومد بغلت میکرد میبردت خونه خودشون اما حالا باید زودتر بیدار شیم و وسایلتو آماده کنیم و ببریمت خونه باباجون!
=============
-ترم اول زبانت خیلی وقته تموم شده و من هنوز فرصت نکردم پست مخصوص کلاسها رو واست بزارم برای ثبت نام ترم جدید فعلا دست نگهداشتیم تا تکلیف مهدکودک رفتنت روشن شه آخه از امروز قراره بری مهد عزیزم و اگه همکاری کنی و بری ، همونجا واستون کلاس زبان هم برگزار میکنن
============
-هفته پیش دوره دایی ها خونه باباجون بود و شما کلی با ماهان و شایان بازی کردی و با دایی ها خوش گذروندی البته چون شدیداً خوابت میومد بهونه گیر و نق نقو هم شده بودی و یه جا که دیگه خیلی اذیتم کردی با ناراحتی بهت گفتم داری منو اذیت میکنی برو تو اتاق مادرجون و تا من اجازه ندادم نیا بیرون
شما هم سریع دویدی رفتی و درو بستی. بعد چند لحظه که اومدم دنبالت تا باهات صحبت کنم و نازت بدم تا منو دیدی صورتتو برگردوندی و گفتی : مامانی لدفن برو بیرون...برو بیرون و منو تنها بزار ....
وااااااااااای خیلی سوزناک و خنده دار گفتی و وقتی صدای خنده منو شنیدی کلی بهت برخورد و منو از اتاق بیرون کردی و درو بستی آخه وروجک دوست داشتنی من مورچه چیه که کله پاچه ش چی باشه؟!!! ینی اینقدر بزرگ شدی که به من میگی میخوای تنها بمونی؟!!!
-طی هفته گذشته واسه جشن عروسی یکی از اقوام یه شبه رفتیم مشهد و برگشتیم . جشن تو قصر هدیش بود و هم جاش خوب بود و هم پذیراییش اولش وقتی عروس خانومو دیدی به اجبار منو کشیدی وسط تا بهش بگی چه خوشگل شده و یه دور هم باهاش رقصیدیم ولی بعدش از فرط خستگی خوابت برد و دقیقا موقع رفتن بیدار شدی گل ناز من
===========
-این روزها علیرغم اینکه تو خونه خیلی کار داریم اما سعی میکنیم بیشتر بریم آشخانه آخه متاسفانه حال مادرجون مهری خیلی تعریفی نیست و احساس میکنم خیلی چشم براهه تا بچه هاش دورش جمع بشن ! قربونت بشم که هر وقت میریم اونجا مدام بهش مهربونی میکنی و دستاشو میبوسی و بهش انرژی مثبت میدی و میگی: مادرجون نگران نباش زود خوب میشی باید غذا بخوری قوی بشی تا خوب بشی و عمه جونیا کلی نازت میدن بابت این فهم و شعور و شیرین زبونی و مهربونیت عزیزم
پنجشنبه جشن عروسی عمه سمیه ست و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم و هیچ کاری نکردیم نه لباسی ! نه رنگ مویی ! بخاطر مریضی مادرجون خیلی حسش نیست !
===========
-یه مشکلی که باهات دارم اینه که وقتی خیلی غرق بازی با بچه ها میشی بعد از اینکه شلوارتو چند قطره ای خیس میکنی یادت میاد که ج.ی.ش داری و وقتی ناراحتی منو میبینی میگی : ای بابا ! مامانی ! عسل عسل ! جیجر جیجر ! (جیگر) نمیدونم چرا من بزرگ هم شدم اما به خودم ج.ی.ش میکنم ؟!!!
و من میمونم که از این سیاست و شیرین زبونیت بخندم یا بابت اون قضیه دعوات کنم؟!
============
بهت گفته بودم که عاشق کباب کوبیده هستی؟!!! هر وقت میریم بیرون اگه گرسنه ت باشه امر میکنی که واست کوبیده بخریم! کنار کلاس زبانتون یه رستوران سنتی هست که بوی غذاهاش میپیچه تو خیابون و شما هم که عاشق کبااااااااااااب بهم میگفتی : او !!!! مامانی عجب بوی کبابی میاد! چطوره بریم کباب بخوریم؟! اما من خیلی اهل غذاهای بیرون نیستم و نتیجه ش میشه این:
(الینا به تنهایی در حال تناول غذای مورد علاقه)
اینم یه شب دیگه ساعت 11شب هوس کوبیده کردی و بابا واست خرید!
=============
همچنان عاشق شخصیتهای هفت کوتوله سفید برفی هستی و هر روز تو خونه من باید سفید برفی بشم و شما یکی از اونا و کلی با هم حرف میزنیم و بازی میکنیم
=============
خلاااااااااااااااصه کلام اینکه که از بودن با تو و گذران وقت با تو لذتی نصیبم میشه که حاضر نیستم با کل دنیا عوضش کنم دختر نازنین من و خدا رو صدها هزار بار شکر میکنم که نعمتی گرانبها چون تو به من عطا کرده فرشته کوچولوی مهربون و ناز خودم
بعداً نوشت: نیم ساعت مرخصی ساعتی گرفتم و با باباجون و مادرجون شما رو بردیم مهد مهر . چون مسیرش ما بین خونه و محل کارم هستش و تعریفشو از همکارا شنیده بودم.از مدیریتش و فضاش خوشم اومد . یه مربی خیلی باحوصله داری که با مهربونی و حوصله اومد شما رو برد و تمام اتاقهای مهد و حیاطش رو بهت نشون داد عزیزم.شما هم خیلی باهاش رفیق شدی.من همین الان برگشتم بانک و مادرجون اونجا منتظرته.قراره یه هفته روزی دو سه ساعت بری اونجا و کم کم تایمش رو زیاد کنیم.امیدوارم اونجا بهت خوش بگذره دختر نازم.
این عکسو با گوشیم گرفتم ، عجله داشتی که بری و بقیه جاهارو ببینی اما حواست به ما هم بود که اونجا بمونیم و تنهات نزاریم !