محرم92
محرم امسال هم طبق روال سالهای قبل تو مراسم عزاداری بانک شرکت کردیم
( جدیداً از رو کارتون "دودو " یاد گرفتی ادای میمون رو درمیاری یه نمونه ش تو عکس بالا )
فدات شم که کلی سینه زنی کردی و کلی هم تو کارها کمک کردی عزیزم
گلن پرتی رو هم با خودت آورده بودی و اونجا خوابوندیش
عکس پایین رو هم خودت ازش گرفتی
بعد از اتمام مراسم نوحه خوانی با صدای بلند میخوندی : " عاشق شدم ، عاشق شدم " همکارا هم گیر داده بودن بهت که الینا عاشق کی شدی؟!
تو هم گفتی : عاشق ِ مامان ِ عسل ِ خودم!
گفتم :مامانی بگو عاشق امام حسین شدم
گفتی : نه من امیرحسین و دوست ندارم اون همش تو مهد شلوغ میکنه میگه جای ِ من نشین !
===================================================
پیرو مریضیهای مکررت و سرفه های شدید دوباره بردیمت دکتر و ایشون تشخیص داد که اصلا سرفه های شما از عفونت نیست و حساسیته! خیلی ناراحت شدم آخه اینهمه مدت با یه تشخیص اشتباه کلی آنتی بیوتیک بهت دادیم و کلی لاغر و ضعیف شدی و از بس بدنت خشک شده بود یبوست شدی و هر شب تا صبح کلی گریه میکردی و من و بابا همش بالا سرت بیدار بودیم و غصه میخوردیم الان مقداری بهتر شدی و یبوستت هم با خوردن روغن زیتون و گلابی و...کمی بهتر شده...و دکتر تا اطلاع ثانوی خوردن هر گونه لبنیات و انگور و انار را واست منع کرده دقیقا همون چیزایی که خیلی دوست داری اما فدات شم که اینقدر فهمیده هستی و با یه بار توضیح دادن که فعلا نمیشه اینا رو بخوری ، قبول کردی عزیزم
=====================================================
سه شنبه شب رفتیم خونه مادرجون مهری
عمو احسان داشت نماز میخوند محیا پرید روش و تو هم دنباله روی محیا
===============================================
شب برگشتیم خونه صبح زود عمه سمیه تماس گرفت گفت حال مادرجون خوب نیست و آوردنش بجنورد و بیمارستان بستری شد
شبِ تاسوعا و عاشورا من بیمارستان پیش ِ مادرجون بودم تا عمه ها بتونن واسه سالگرد باباجون برن سر ِ مزارشون.
یه خانوم هم اتاق مادرجون بود که علیرغم اینکه 4 تا پسر و 4 تا دختر داشت شوهرش همراهش بود ! و کلی التماس کرده بود تا بزارن شب اونجا بمونه آخه اونجا اتاق زنان بود و اومدن از ما رضایت گرفتن که اگه مشکلی نیست این بنده خدا امشب بیمارستان باشه! آقای مهربون و خوش صحبتی بود و وقتی ازش پرسیدم چرا هیچکدوم از بچه هاتون نیومدن گفت : آخه همشون مشغله دارن و نتونستن بیان ! یه لحظه دلم سوخت ! واقعا پدر و مادرها هیچ توقعی از بچه هاشون ندارن این همه سال زحمت بزرگ کردنشون رو کشیدن حالا تو این شرایط از 8 تا بچه حتی یکیشون نیومده بود اونجا!
خدا همه زن و شوهر ها رو واسه هم حفظ کنه چون بچه ها بالاخره و خواه ناخواه میرن! میرن دنبال سرنوشتشون و دوباره فقط زن و شوهرا هستن که واسه هم میمونن
=====================================================
جمعه شب عمه ذکیه که برای عیادت مادرجون اومده بودن ، واسه شام اومدن خونه ما
هر وقت ساغرو میبینی کلی نی نی میشی و ادای بچه هارو در میاری
====================================================
تک دخترم! تاج سرم! من و بابایی بی نهایت دوسِت داریم و عاشقتیم عزیزم