چو خورشید باش...
سه شنبه دانشگاه بودم ، یادش بخیر همیشه با بابا رو یه نیمکت رو به این منظره مینشستیم و مداااااااام از تو دختر ناز و شیرین زبون صحبت میکردیم و قربون صدقه ت میرفتیم
==================================================
دیروز عصر خواب بودم دیدم صدام میزنی چشامو باز کردم با این صحنه مواجه شدم
از وقتی رفتی مهد خییییییییییلی شیطون شدی مدام از تخت و مبل و کمد و دیوار راست بالا میری آخه قبلاً اصصصصصصصصصصصصصصلاً اینجوری نبودی و خیلی از ارتفاع میترسیدی اما الان.... !
======================================================
دیشب مادرجون مهری و خاله بابا ، خونه ما بودن خیییییییییلی از بودنش خوشحال بودی و مدام نازش میدادی و واسش زبون میریختی و با سخاوت تمام یه گردنبند مرواریدت که خیلی دوسش داری رو بخشیدی به مادرجون مهری الهی فدات شم که میگفتی مادرجون مهری مهربون خودمه و میخوام گردنبندمو بدم بهش!مادرجون بنده خدا اصلا حالشون خوب نبود و میخواست بخوابه واسه همین خیلی جوابتو نمیداد ...اومدی تو آشپزخونه بهم میگی : مامان ! مادرجون کی خوب میشه؟! آخه من بهش هدیه دادم اما اون خوشحال نشد و نگفت خیلی ممنون دختر گلم!
در مقابل بخشش همچو خورشید باش .
سخاوتمندانه و بی توقع به همه بتاب.
صبح بابا برای مادر جون و خاله ش کله پاچه خرید که پیرو جوگیر شدن و سوزاندن کالری های مضاعف در بدن محترم، بهش لب نزدم (مدیونین فکر کنین چون تازه خورده بودم هوسم نشد ! فقط و فقط و فقط بخاطر سلولهای بدن عزیزم بود! )