روزهای شلوغ
سلام به دوستان عزیزم و دختر نازمروزهای آخر ساله و بدو بدو هم تو اداره خیلی سرم شلوغه ، هم تو خونه ، پایان نامه هم که واسه من شده شاهنامه ! از صبح که بیدار میشم در حال دویدنم شب به ساعت نیگا میکنم میبینم شده 1 شب و من هنوز دارم میدوم
چهارشنبه من و بابا و سیمین جون و آقا رضا(دوست صمیمی بابا) رفتیم دانشگاه واسه یه سری از کارهای پایان نامه و شما موندی خونه مادرجون فرزانه بهشون تاکید کردم کلاس زبان داری و حتما ببرنت کلاس اما شما خواب بودی و دلشون نیومده بود بیدارت کنن ! و فقط یه ربع آخر رفته بودی به رسم اینکه همیشه بعد از کلاس یکی از کتابهای مجموعه "فسقلی ها " رو واست میخرم ، مادرجون رو مجبور کرده بودی تا برین و کتاب بخرین
پنجشنبه تو بانک یه مشکل کاری واسم پیش اومد که خیلی منو بهم ریخت . عصر تنهایی رفتم معصوم زاده ، موقع نماز جماعت رسیدم و بعدش هم دعای کمیل بود ،البته من تو صحن بودم و نرفتم داخل اما حال و هوای خوبی بود بعدش رفتم خونه دایی محمد تا احوالی ازشون بپرسم و بعد از کلی صحبت و درد و دل با زن دایی عزیزم برگشتم خونه، شام خوردیم و رفتیم دوره عموها که خونه نادیا (دخترعموی من ) بود و حساااااااااااااااااااابی ترکوندیم و خییییییییییییلی خووووش گذشت شما بچه ها هم اتاق علی رو حساااااابی ترکوندین و بازی کردین
درسا-شهریار-الینا-آیسا
یسنا - الینا - آیسا
عشق من
===============================================
جمعه صبح گفتی مامان بیا بابا رو بزاریم خونه و دو نفری با هم بریم بیرون حال کنیم
خلاصه مادر و دختر شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون ، همه مینی پارکها تعطیل بود واسه همین به اصرار شما رفتیم پارک فردوسی
ناهار خونه مادرجون فرزانه بودیم بعد ناهار هم رفتیم خونه مادر جون مهری و تا شب اونجا بودیم من با عمه ها رفتیم خونه راضیه جون(جاری ِ عمه عالیه) که از قشم جنس آورده بود و کمی خرید کردیم بعدش هم رفتم یه سر به زن عمو الهام و مهدیار کوچولو زدم تو این مدت شما پیش بابا بودی و با بچه ها بازی میکردی و اصلا سراغ منو نگرفته بودی چند وقته وابستگیت به من کمتر شده و تنهایی میتونم برم بیرون و این هم خوبه هم کمی سخته وقتی فکر میکنم داری ازم دور میشی
==================================================
بی همگان بسر شود / بی تو بسر نمی شود