روزهای شوم
پنجشنبه و جمعه در خدمت بانک بودیم!
دیروز عصر موقع عزیمت به محل کار ، بهانه گرفتی که چرا همش منو تنها میزاری و میری سرِ ِ کار؟!
منم آماده ت کردم و با خودم آوردمت اداره ،
ای کاش قلم دستم می شکست و آماده ت نمیکردم و نمی آوردمت
موقع خروج از بانک ، سر خوردی و افتادی و زیپ کاپشنت رفت تو چونه ت و یه چاک بسیار عمیق و کلی خونریزی...
سریع بردمت درمانگاه ، گفتند شکافش خیلی باز و عمیقه و باید بخیه بخوره
تا اونموقع بابا رسید و با بخیه زدن مخالفت کرد و گفت جاش میمونه رو صورتش!
رفتیم پزشک معتمد بانک را از در خونه ش کشیدیم بیرون و بنده خدا معاینه ت کرد و گفت دو سه روز همینطور بمونه بعد بیارش ببینمش اگه لازم بود دوباره خودم زخم ایجاد میکنم و بخیه میزنم
بمیرم واست کلی گریه کردی
شب هم تو خونه مدام میرفتی جلو آینه و زخمت رو کنترل میکردی و غصه میخوردی
بعد از رفتن باباجون و مادرجون فرزانه که خدا خیرشون بده همیشه با ما یار هستند و کنارمون هستند، خوابیدی...
کنارت دراز کشیدم...
کلی بوئیدمت...
کلی بوسیدمت...
به یاد آوردم تو اوج خونریزی ت بهم گفتی : مامانی منو نبوس لبات خونی میشه ...
کلی اشک ریختم...
پ.ن:
این روزها حال خوشی ندارم
اتفاقات شوم زیادی برایمان می افتد!
آن آرامش همیشگی از وجودم رخت بربسته! در دلم غوغایی است!
نمیدانم! شاید با آمدن بهار بهتر شود اوضاع!