زندگی چه زیباست!
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به دوستان عزیز و مهربون و دوست داشتنی و بامعرفت و نازنینم
بابت تمام کامنتهای پرمهر و محبتتون تشکر میکنم ممنون که به یادمون بودید و با حرفهاتون تسکینی بودید بر دلم خداروشکر الینا بهتره البته فردای همون روز بردمش پیش متخصص پوست و گفت که بهتر بود بخیه میزدید و الان دیگه دیر شده و متاسفانه احتمال اینکه جای زخمش بمونه خیلی زیاده یه پماد و ژل نوشت واسش . و مدام داریم استفاده میکنیم ازش . و امیدواریم که جای زخمش نمونه رو صورت ماهش
و سلام به دختر مهربون و عزیز تر از جونمخب بگم از این روزها که خیلی شلوغ و درهم بود اما هرچی بود گذشت و الان دارم یه نفس راحت میکشم
سه شنبه شب بابا رفت تهران واسه مصاحبه کارشناسی و من چهارشنبه صبح به تنهایی عازم گرگان شدم و شما موندی خونه باباجون و مادرجون فرزانه اصلا حس خوبی نداشتم بعد از اتفاقی که واست افتاد خیلی ناراحت بودم و دوست نداشتم واسه دفاع برم اما چاره ای نبود و چون وقت تعیین کرده بودن باید میرفتم. ظهر رسیدم گرگان . قرار بود برم خونه عمو اینا تا فردا صبحش برای جلسه دفاع با دوستم بریم دانشگاه. ظهر رسیدم گرگان، عمو دانشگاه بود و دخترا مدرسه. هر چی عمو اصرار کرد بیا کلید و بگیر برو خونه تا ما بیایم من نرفتم ، آخه از اینکه صاحبخونه نباشه و من تنها برم خونشون حس خوبی ندارم و دوست نمیدارم! واسه همین رفتم شرکتِ دوستم و تا ساعت 3 که عمو اومد دنبالم اونجا بودم دختر ِ دوستم دانشجوی پزشکی هستش و هفته پیشش دفاع کرده بود از پایان نامه ش و حالا نویت دفاع پایان نامه مامانش بود خیلی واسم جالب بود که دوستم با این شرایط و با داشتن یه دختر پزشک اومده واسه ارشد درس میخونه خانوم بسیار مهربون و باشخصیتی هستش و من تو این دوسال خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و امیدوارم دوستی مون پایدار باشه و محدود به دانشگاه نباشه
خلاصه رفتم خونه عمو جونم و ایشون هم با آرامش خاص خودش و شوخی های منحصر بفردش کلی به من روحیه و آرامش داد
ساعت 9 شب عمو منو رسوند خونه دوستم تا اونجا کمی با هم تمرین کنیم هر چند موضوع هامون با هم متفاوت بود اما واسه هم ارائه دادیم و تمرین کردیم زحمت تهیه وسایل پذیرایی جلسه دفاعمون رو هم دو تا دوستم (الهام عزیز و مهری جون )کشیده بودن
ساعت11 برگشتم خونه عمو و بابا هم ساعت 12/5از تهران رسید و با اومدنش کلی آرامش برام ارمغان آورد
ساعت 7 صبح پنجشنبه(92/12/15) با بابا و دوستم رفتیم دانشگاه و ساعت 12 جلسه دفاعم برگزار شد و خداروشکر همه چیز عالی بود و با کسب نمره 18 از 18 به اتمام رسید
از دانشگاه که اومدیم بیرون به بابا گفتم : بَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ... آسمونو ببیـــــــــــــــــــــن ...ابرها چقدر قشنگن...چه هوای مطبوعی...به به صدای پرنده ها به به دنیا چقدر قشنـــــــــــــــــــــــگه زندگی چه زیباست!
تو راه بابا بهم گفت :خب دیگهههههههه، کم کم خودتو آماده کن واسه آزمون دکترا !!!
منو میگی :
بابا :
......
شب رسیدیم خونه باباجون اونقدر بغلت کردم و بوسیدمت و فشارت دادم که حساااااااابی کفری شدی از دستم بعدش هم به مناسبت صبر و تحمل تو دختر ناز و ملوسم که این دوسال دوری منو تحمل کردی و با بدقلقی هام ساختی و تشکر از مهربونی ها و صبر و آرامش بابا که همیشه تکیه گاه محکم زندگیم بوده و علاوه بر این تو این دوسال هم مدام منو با ماشین میبرد و میاورد تا اذیت نشم تو جاده،
هردوتون رو شام دعوت کردم و رفتیم بیرون و یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم
از بابای عزیزم و مادرجون فرزانه و دایی جونا و زن دایی جون هم که در نبود ما زحمت نگهداری از شما رو کشیدن تشکر ویژه میکنم . انشاله بزودی از خجالتشون در بیام
====================================================
جمعه هم از ساعت 12 ظهر تا 10 شب رفتیم آشخانه و خونه مادرجون مهری بودیم و شما کلی خوش گذروندی عزیزم
======================================================
از امروز تازه دارم به نوروز و کارهای خونه و خرید عید فکر میکنم