هفته مهمانی و بیماری
طی هفته ای که گذشت یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم
متاسفانه تو دختر نازم چند روزی بشدت مریض شدی و کل شبانه روز خواب بودی الهی فدات شم که هیچی هم نمیخوردی و کلی لاغر شدی عزیزم از الان غصه م گرفت دوباره پاییز اومد و بیماری و آلرژی هم شروع شد اما خدارو شکر الان خوبی و اشتهات هم برگشته
بعد از جشن عروسی ِ پریسا(دختردایی ِ من) بدلیل اینکه ما عزادار بودیم و نشد که باشیم تو مراسم ، شب ِ بعدش دایی علی و زن دایی مهربونم بصرف یه شام بسیار خوشمزه دعوتمون کردن تا دور هم باشیم خیلی دوسشون دارم
بمیرم برات که مریض بودی و بیحال دراز کشیده بودی
ماندانای مهربون و هنرمند هم این تاج سر ُ که خودش درست کرده بود بهت هدیه داد
مراسم چهلم مادرجون مهری هم برگزار شد و به همین زودی چهل روز گذشت
اتفاقی داشتم از پنجره خونه مادرجون بیرون و تماشا میکردم که دیدم با اون مریضی ت نشستی خاک بازی میکنی
ادامه مطلب
یه شب خونه عمواحسان دعوت بودیم که بابا با گذاشتن سیبیل همه رو غافلگیر کرد و موجبات خنده جمع رو فراهم کرد
شب بعدش خونه عمه سمیه دعوت بودیماون خانوم کوچولو که کنارت نشسته مهلاست از اقوام بابا که بخاطر مراسم چهلم مادرجون از لرستان اومده بودن
شب بعدش هم همه خونه ما دعوت بودند
یه شب همکار بابا بخاطر قبولی ِ دخترش تو رشته پزشکی دعوتمون کرد رستوران اوژن علیرغم علاقه شدیدیت به رستوران رفتن ، اونقدر بیحال بودی که وسط راه گفتی من نمیام منو ببرین خونه مادرجون کل حواسم تو رستوران پیش شما بود ...وقتی برق چشای همکار بابا و خانمش رو میدیدم کلی لذت بردم و با خودم فکر میکردم کی بشه من برا موفقیت های دخترم مهمونی بدم
پنجشنبه بابا رفت آشخانه اما چون شما حال نداشتی من موندم خونه ، یهو ساعت 4 از خواب بیدار شدی و با انرژی گفتی من خوب شدم بریم بیروناز خوشحالی داشتم پر درمیاوردم آخه دقیقا سه شبانه روز خواب بودی و فقط واسه خوردن دارو بیدارت میکردیم به زور هم یکی دو لقمه غذا بهت میدادیم که متاسفانه همشو بالا میاوردی سریع آماده شدیم و رفتیم امامزاده و سر مزارها و بعدش مهمون باباجون رفتیم بستنی ِ شاد
و بعدش هم رفتیم یه پارک نزدیک کوه باباموسی تا بازی کنی اما متاسفانه چند تا زنبور بهت حمله کردن و بینی و دستت رو نیش زدنجیگرم کباب شد الهی بمیرم با کلی ذوق و شوق داشتی بازی میکردی باز ضدحال خوردیم از بس ترسیدم سردرد گرفتم و به باباجون گفتم مارو برگردونه خونه تو راه تو بغلم خوابت برد.
(عکس قبل از حمله زنبورها)
وقتی بابا برگشت رفتیم خونه باباجون تا ببینن که حالت خوب شده آخه خیلی ناراحتت بودن بعدش هم دایی مسعود و زن دایی جون تماس گرفتن و شام دعوتمون کردن پیتزا کاج
بی دلیل چند لحظه ای قهر کردی دوست نداشتی ازت عکس بگیرم آخه فکر میکردی چون زنبور نیشت زده زشت شدی...
ظهرجمعه هم دایی جون اینا خونه ما دعوت بودن بصرف ماهی با دورچین قارچ سوخاری که شب قبلش از پیتزا کاج الگو برداری کردم
قربون نازنین دخترم بشم من
پ.ن:
- قدرت خدا از روزی که به باشگاه میرویم ، یک کیلو وزن محترم زحمت کشیده و قدم رنجه فرموده و در بدن محترممان اتراق نموده اند ! و یقیناً هیچ رابطه ای بین اضافه وزنمان و مهمانی های مربوطه یافت نشد
- بس که این چند روزه پلو خوردیم ، اگر بدانید که این قوروتوی لذیذ چقــــــــــــــــــــــــــــــــدر به ما چسبیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد