خدا با ما نشسته چای مینوشه...
چند وقته وقتی قبل از خواب برات قرآن میخونم اعتراض میکنی ومیگی نخون دوست ندارم گفتم چرا مامانی قران کلام خداست ،خدای خوب و مهربون...گفتی پس چرا خانوما گریه میکردن (یهو تلنگر خوردم که ای وای من دوباره حضور در یک مراسم دوره قران این تاثیرو روت گذاشته) (سری به اینجا بزنید)
و چقدر این آهنگ ابی دلنشینه:
در ادامه مطلب...
من این روزها یه حال دیگه ای دارم
همیشه هیچ وقت این طور نبودم
همیشه نیمیه خالی رو میدیم
به فکر نیمه های پر نبودم
همیشه فکر می کردم زمین پسته
خدا رو سوی قبله میشه پیدا کرد
همین دیروز سمت این حوالی بود
یکی در زد خدا رفت و درو وا کرد
من این روزها یه حاله دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه
من و تو دیگه تنها نیستیم
چونکه خدا با ما نشسته چای می نوشه
ملخ افتاده توی خرمن گندم
منم مثل همه از کار بیکارم
بجای داس شونه توی دستام
فقط به فکر گندم زار موهاتم
اگه بارون به شیشه مشت می کوبه
بیا اینجا بشین کنار این کرسی
خدا با دست من دستاتو میگیره
تو از چشم خدا حالم رو می پرسی
نه اینکه بی خیال مزرعه باشم
دیگه از باد پاییزی نمی ترسم
نگو این اسیاب از پایه ویرون شد
خدا با ماست از چیزی نمی ترسم
من این روزها یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه
من وتو دیگه تنها نیستیم
چون که خدا با مانشسته چای می نوشه
خدا با ما نشسته چای می نوشه
دخترم!عزیزم!همدمم!همه زندگیم!هیچ چیزی رو بهت تحمیل نخواهم کرد و مطمئنم که خودت پاسخ همه سوالات رو پیدا میکنی و میفهمی که خدا بت نیست...خدا همین حوالی است و داره با ما چااااای مینوشه
مادربزرگ و نوه