الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

الینا و مهد

1392/7/7 19:12
نویسنده : مامان
1,312 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان خوب و نازنینمقلب

سلام به دختر طلای یکی یدونه و نازنینمماچقلب 31شهریور ساعت 4/5 بعدازظهر جشن مهر تو مهدتون برگزار شد من و بابا هم اومدیم  با دوربینم کلی عکس و فیلم گرفتم ازت اما الان یه دونه که با گوشی موبایلم گرفتم رو دارم و بقیه رو بعداً میزارملبخند( عکس اضافه شد) مربی موسیقی مهدتون آقای نامیک هستش که اونروز کلی آهنگهای شاد زد واستون و کلی هم بازی کردین و بعد از سخنرانی مدیر مهد و دادن یه فرفره به هرکدوم از بچه ها مراسم تموم شدلبخند

        

 

 

الینا در حال بازی بشین پاشو...

 

و اما جونم واست بگه از ماجراهای مهد رفتنت : همونطور که گفتم حدود یه هفته روزی دو الی سه ساعت مادرجون شما رو میبرد مهد روزهای اول خودش هم میموند اونجا بعد تو روزهای بعد برمیگشت خونه و بعد از دو ساعت میومد دنبالت و همکاری شما بد نبودچشمک تا اینکه از 31 شهریور تصمیم بر این شد که سر صبح من و بابا شما رو ببریم مهد و ساعت 10بابا جون بیان دنبالت . وای عسلم روز اول به محض اینکه گذاشتمت اونجا و خواستم برم یهو با صدای خیلی بلند شروع به گریه کردن کردی و پابرهنه دویدی تو حیاط و به بابا التماس کردی که اونجا تنهات نزاریمناراحت هنوز هم صدای گریه کردن و التماست تو گوشمه عسلمناراحتخیلی ناراحت شدیم هم من هم بابا واسه همین بابا دلش نیومد  و شما رو برگردوند خونه باباجونافسوس روز بعد هم تا بردیمت دوباره زدی زیر گریه اما معاون مهد بهم گفت اگه دلت بسوزه و ببریش یاد میگیره که با گریه به هدفش برسه برو و نگران نباش خودش آروم میشه اینجا و ما هواشو داریم منم دیدم حق با ایشونه و با وجود اینکه از ته دل ناراحت بودم واست، مجبور شدم بزارمت اونجا و برم ،ناراحتالبته بابا بعد از ده دقیقه یواشکی اومده بود مهد و دیده بود ساکتی و داری با بچه ها بازی میکنیلبخندتشویق

و خوشبختانه از دیروز هم همکاری میکنی و میری البته یه کوچولو گریه میکنی و غر میزنی اما قربونت بشم که میدونی آخرش چاره ای نیست و باید بری و تسلیم میشی عزیزمماچقلب

مربیت اسمش آمنه جونه که خیلی مهربون و فعال و خوش سرزبون و با حوصله ست و شما خیلی دوسش داری و تو خونه با لهجه ایشون صحبت میکنیابلهخنده(خدا رو شکر خوش لهجه ست!)

بابا دیشب واسه مصاحبه کارشناس رسمی رفت تهران و ما خونه باباجون خوابیدیم و امروز که با باباجون بردمت مهد وقتی دیدی آمنه جون نیست گفتی مامانی تروخدا تا خانم منمن! خودم بیاد پیشم بمون بعد برو ! منم حرفتو گوش کردم و تا آمنه جون بیاد با هم تو حیاط قدم زدیم و بازی کردیم و چند تا عکس ازت گرفتم که تو ادامه مطلبه:

لحظه اول که خیلی جدی نشسته بودی و نگران بودی که من برم و تنهات بزارم!

       

کم کم شروع کردی به قدم زدن :

         

ماشاله به قد و قواره ت که دیروز معاونتون میگفت وای وای وای بچه 5 ساله که گریه نمیکنه؟!تعجب

منم گفتم خانم دختر من تازه سه سالشو تموم کرده ! از خود راضیمژه

ماشاله هزار ماشالهقلب

         

          

حیاط قشنگی دارهقلب

         

آخخخخخخخخخ من به فدای شیرینی عسل خودم بشم که اینقدر مظلوم نشستهماچبغلقلب

انشاله همیشه لبت خندون باشه پسته خندون منبغلماچماچماچقلبقلبقلب

دیگه آمنه جون رسید و شما رفتی پیشش و قرار شد ایشون یکی از همکاراشو بهت معرفی کنه تا صبحها که دیر میاد شما بری پیش اون تا آمنه جون برسه و من با خیالت راحت و لبخند بر لب اومدم سرکار و افتخار کردم که چه دختر خوبی دارم و چقدر زود با شرایط کنار اومدقلب

دیروز تو یه برگه کل خصوصیات اخلاقیت و عاداتت رو نوشتم و امروز دادمش به آمنه جون تا با خوندن اونا راحت تر تو رو بشناسه و روزهای خوبی رو با هم داشته باشین عزیزمقلب

و این بود یه مرحله دیگه از مستقل شدنت عزیز دل مامانبغلقلب

 دیروز  بهت گفتم چون دختر خوبی بودی و گریه نکردی واست هدیه میخرم خودت انتخاب کن چی میخوای؟

شما هم سفارش یه چتر زرد رنگ دادی که عکس هفت کوتوله (مخصوصا اخمو و شرم رو ) روش باشهمژه من گفتم پس سفید برفی چی میشه؟اون نباشه؟! با بی میلی گفتی خب اونم بیاد!ابروعینک (خیلی واسم جالبه که تو کارتونها هیچوقت شخصیتهای زیبا نظرتو جلب نمیکنن و همش دنبال شخصیتهای خنده دار و طنز هستیزبان )

القصه کل شهرو زیر و رو کردیم همچین چتری با این مشخصات پیدا نشد آخه هنوز فصلش نرسیده چشم آخر سر رضایت دادی که اینو بخری:

         

زرد هست اما عکس انگری بردز دارهخیال باطل خب کاچی به از هیچی چشمک

          قلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

 

 مینویسم " دوستت دارم " نگو تکراریست ، شاید روزی نباشم که تکرارش کنم ولی همیشه دوستت خواهم داشت ...


           قلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

مامان احسان
3 مهر 92 11:27
سلام عزیزم خوب خدا رو شکر عادت کرد به مهدش .این چیه آخرش نوشتی حالمو گرفتی ایشالله همیشه سالم و سلامت باشی گلم و سایه ات بالا سر خونوادت دوستت دارم راستی الینا تا چه ساعتی مهده و شهریه اش چقدره

سلام گلمخودم هم دلم گرفت اما خب حقیقتهممنونم خواهر جونم مهدشون از ساعت 7 تا 14/30 هستش اما من 7 تا 10.5 میزارمش.شهریه هنوز اعلام نشده اما گفتن واسه 9 ماه احتمالا 500تومن بجز کلاسهای فوق برنامه
رادمهر و مامان
3 مهر 92 11:38
انشالله موفق باشی و همینطور آقای پدر

ممنونم عزیزم
مامان احسان
3 مهر 92 11:43
سلام خواهری .قبلا که تا ساعت 1 بود البته با ناهار 130 تومن بود ماهی البته الان تا ساعت 4 با اعلام شهریه های جدید شده ماهی 240 تومن .خیلیه نه .تازه بدون هزینه کلاس موسیقی و ژیمناستیک که اونها هم میشه ماهی 30 تومن .چه میشه کرد خواهر همینه دیگه .......






کلاً به نظر من هزینه ها تو شهرهای بزرگ خیلی زیاده!

تا ابددونفره
3 مهر 92 12:11
سلام مامانی مهربون ودوست داشتنیعجب ماجرایی بود.این مهد رفتن الیناآخی عزیزم خیلی ناراحت شدم اینجوری دنبالتون دویده و گریه کردهولی خدا رو شکر زود داره کنار می یاد و مطمئنم که الینا اجتماعی به زودی عاشق اونجا میشهدست شما مامان مهربونم درد نکنه واسش هدیه خریدیوای دوستم اینقدر خندم گرفت از اون عکس اولی خیلی جذاب شدهیعنی کاملا مشخصه که داره شما رو می پاد که شما در نری یه وقتچه حیاط خوشگلی هم داره مهدشونخوش به حال الینا جون که هر روز می ره اونجا

سلام دوست جونی مهربون و دوست داشتنینسترن جون هر مرحله از زندگی این بچه ها ماجرایی داره واسه خودش انشاله شما هم بزودی به جمع ماجراجویان اضافه شی عزیزمفکر کردم با هدیه دادن تشویقش کنم که واقعا هم موثر بودمیبینی ترو خدا خودم هم خیلی خنده م گرفته بودآره خیلی قشنگه انواع گل های رنگارنگ هم کاشتن خیلی خوشگله
ممنونم نسترن مهربووووووووووونم که همیشه هستی و از بودنت کلی انرژی مثبت میگیرم

مامان احسان
3 مهر 92 12:37
تا ساعت 4 میمونه مهد .نه تازه فهمیدم که اینطوری براش خیلی بهتره آخه اون موقع که میاوردمش اداره اینجا خیلی اذیت میشد هم بد میخوابید هم با همکارام سر و کله میزد و خسته میشد ولی اونجا ساعات 12 ناهار میدن 1 هم میخوابونن تا 3.30 من هم که 4 میرم دنبالش .

چه عالی
مریم مامان سروش
3 مهر 92 14:48
امیدوارم سال جدید پر از خاطرات قشنگ باشه.
معلومه قدش بلنده. خب معاونشون حق داشته اشتباه کنه. خدا حفظش کنه این وروجک با نمک رو.

ممنونم مریم جون
الی مامی آراد
3 مهر 92 16:35
ای جونم دلم سوخت اون قسمت که گریه کرده عکسهاش خیلی خوشگل شدند چترت هم مبارک عزیزم

الهام جون خیلی سخته که تو اوج گریه و التماس بچه تو ترک کنی و بریاما خب چاره ای نیست و واسه آینده خودشون و استقلالشون لازمه.ممنون عزیزم
❤خاله ی امیرعلیُ آنیسا❤
3 مهر 92 17:37
سلام عزیزم..
آفرین ب الینا جون ک خوب همکاری کرده ب نظرم.. واااااای این مهد رفتن بچه ها هم پروسه ای داره واسه خودش؛ ایشالا ک روز ب روز علاقه مند تر بشه و عادت کنه تا شما هم یک نفسِ راحت بکشید بعدش، ب نظرم ب مامانا بیشتر سخت میگذره تا بچه ها!

مرسی دوست جونم حالا اینو ولش بابای الینا بخاطر گریه دخترش تا چند روز اعصاب نداشت و سر من بیچاره خالی میکرد!!!
مارال - مامان روشا
3 مهر 92 21:44
محبوبه جون خدارو شکر خوشگل خانوم خیلی زود به مهد عادت کرد و مربیش رو دوست داره، وگرنه خیلی اذیت میشدید، ماشاله مهد نیستش که پارک بازی ، خیلی بزرگه و کلی هم وسایل تو فضای بیرون داره مهدهای تهران همشون یه خونه دو سه طبقه هستند و یا یکی دو واحد آپارتمانی که فسقلی ها رو میریزن تو یه اتاق تا بازی کنند، عکس هاش هم خیلی قشنگ شدهف خدا حفظش کنه

سلام مارال خانوم عزیز.خب اینم یکی از محاسن زندگی تو شهرهای کوچیکه!اینجا اکثر مهدها حیاط دارن و وسایل بازی، البته مهد الینا چون توش درختکاری و گلکاری هم داره من خیلی دوست دارم
مامان روژینا
4 مهر 92 0:11
الهی قربونت برم عزیزم نبینم گریه کردنتو خوشگلم آخی محبوبه خداییش خیلی دل داریا من بودم خودمم می شستم پشت در و های های گریه می کردم (آدم بی جنبه ) ولی خب آخرش چی به هر حال باید وارد اجتماع بشن دیگه سن الینا جونمم که خوبه و الان بهترین موقعیته ایشاا.. که حسابی بهت خوش بگذره عزیزم حیف که الان کوچیکیو قدر این روزا رو نمیدونی. خاله آمنه مهربون .حیاط بازی بزرگ و باصفا و جایزه های خوشگل و .... بزار بزرگتر بشی عسلم اونوقت دلت برای لحظه لحظه این روزا تنگ می شه

اون عکس اولیه خیلی با مزه بود کلی خندیدم می بینم که از الینا حسابی حساب می بری و تو حیاط صبر می کنی تا آمنه جون بیاد ای مادر فرزند ذلیل

خدا نکنه عزیزمبهار اصلا جیگرمون کباب شد و هم من هم بابا کلی ناراحت و عصبی شده بودیم و باباهه کلی به من گیر داد و یه کوچولو هم بحثمون شد
دیگه چه کنیم ما نسل سوخته ایم دیگه زمان خودمون ما باید مطیع پدر و مادر می بودیم حالا هم باید مطیع فینگیلی ها باشیم!!!!!هههههههههههی روزگار
مامان اینده یه فسقلی
4 مهر 92 2:11
اووووووووووو
ماشششششششششالا به اینهمه ماجرا درباره مهد سرگیجه گرفتم باباااااا

اوووخی، نازیییی، لباس کفشدوزکیشووو

هههه، عجب نگاه بوداری!!!!داره بهت میکنه محبوبه جون. عکس اولی رو میگم.

خخخخخخخ، خدا رو شکر که آمنه خانوم لهجه ش خوبه.

اینکه الینا گلی پا برهنه دویده دنبالتون، خعلییییی صحنه غم انگیزیه

به بههههه، چه چتر خوشگلی. مبارکههههه! والا چه اعتماد بنفس بالایی دارین شما، حالا از کجا میدونستین چتر و ادم کوتولو و... هم هست؟! فکر کنم باید سفارش بدین کارخونه واستون بزنه.

عکس آخری، خونه ی خودتونه؟! کف پوشش خوشگله.


تازه من خلاصه نوشتم!
ینی کشته مرده اون عکسم میبینی چقدر با جدیت و اقتدار منو میپاد که در نرم؟!
آره خداروشکر آخه بچه ها خیلی تحت تاثیر مربی ها و معلمهاشون قرار میگیرن
وای نگو حتی یادآوریش هم جیگرمو کباب میکنه دقیقا بعد اون صحنه از بس اعصابمون خورد شده بود با همسری بحثمون شد و سر هم خالی کردیم!!!
همینو بگو باید سفارش میدادیم وواسه خانوم اختصاصی بسازنش یکی بود هفت کوتوله داشت اما رنگش بنفش بود گفت نمیخوام یکی صورتی بود فقط سفیدبرفی داشت گفت اصلا نمیخوام!!!آخر اینو انتخاب کرد گفتم خوو مادر جان از اول میگفتی رنگ زرد میخوام هفت کوتوله باشه نباشه فرقی نداره!!!!
حالا این که چیزی نیست دیروز به مادرجونش گفته اگه فردا تو مهد گریه نکنم مامانم جایزه میخره واسم یه چتر که هفت کوتوله داشته باشه!فکر کنم خونمون چتر بارون بشه! منم رفتم بازار یه کتاب رنگ آمیزی و پازل و دفتر نقاشی که عکس هفت کوتوله روش هست خریدم گذاشتم خونه تا روز مبادا ازش استفاده کنم
ای ناقلای نکته سنج!
محبوبه
4 مهر 92 9:13
عزیزم
خداروشکر که کنار اومده

ممنون محبوبه جون
فرناز مادر آتیلا
4 مهر 92 11:24
سلام عزیزم ....خوبه که خلاصه کنار اومد با مهد رفتنش ......قربون دختر خوشگلمون

سلام عزیزمممنون
مامي كيانا
4 مهر 92 11:35
ديروز اومدم عجله اي پستت رو خوندم
امروز اومدم كه كامنت بزارم
از ماجراهاي مهد رفتن الينا خانوم شد قصه حسين كرد شبستري

من هم چند روز با كيانا سر مهد رفتن مشكل داشتم ولي مدير مهد راست گفت اگه با گريه ما تسليم بشيم مجبوريم تا آخر بريم
چه حياط قشنگ و بزرگي داره مهد الينا جون
با اين حياط خيلي خوب ميتونه بچه ها رو به خودش جذب كنه
چتر زرد انگري برد هم خوشگله
مباركه
ايشالا هميشه باشي و دوست داشتن رو تكرار كني
از اين جمله خيلي دلم گرفت


سلام دوست جونی خوبی عزیزم؟ عجب ماجرایی داره ایمن مهد رفتن بچه ها!
دقیقاً همینطوره علاوه بر بچه ها ما مامان و باباهارو هم جذب میکنه!
ممنون عزیزم
انشاله همیشه همه مامان و باباها و بچه ها کنار هم باشن
خودم هم دلم گرفت ولی یه لحظه تصور کردم یه روزی که من نیستم بخونش چه حس خوبی بهش میده که بدونه من چه باشم چه نباشم عاشقشم........
مامان الینا
5 مهر 92 15:57
بابا دخترمون خانم شده درک می کنه باید تو مهد بمونه انشاالله مامان گلت عکس های ثبت نام دانشگاهت رو برامون اپلود کنه

واااااااااای نمیدونی چقدر ذووووووووق کردم از این آرزوتونممنونم عزیزم
مامان آروین
5 مهر 92 22:01
سلام به دوست جون عزیز والینا جون 3 ساله دوست داشتنیه خودم
خدا رو شکر که دختر ماهمون زود با مهد خو گرفته چقد هم مهدشون خوشگل و سرسبزه
محبوبه جون الینا جون خیلی فهمیده و باهوشه که صجبتهای مربیشو گوش کرده و می دونه که تو مهد قراره یه عالمه دوست داشته باشه و یه عالمه چیزهای خوب یاد بگیره آفرین به دختر ماهم که می خواد مستقل باشه . چنر ت هم مبااااااااااااااااااارک . ایشالله همیشه سلامت باشی .


سلام به دوست جونی خودم و آروین جون تپلی خودم
واااای نسیم جون پروسه سختی بود اما خداروشکر خیلی زود به مهد و شرایط اونجا عادت کرده. ممنونم عزیزم که اینقدر به ما لطف داری
سمانه مامان ستایش
6 مهر 92 0:15
آخییی عزیزمچقدر سخت بوده اون موقع که پابرهنه دنبالتون اومده بیرونمحبوبه جون نگران نباش فکر کنم خیلی زود عادت کنه و بعد از یه مدت همش دلش بخواد مهد باشه
وااای اون عکس اولیه خیلی باحالهکاملا مشخصه زیر نظری تا فرار نکنی
قربون قد و بالات برم الینا جووونم
خدایی مهد قشنگ و دلبازیه محبوبه جون
عزززیزم چه سفارشی هم دادهعاشق رنگ زرده عسل خاله


هنوزم وقتی یاد اون صحنه میفتم اشک تو چشام جمع میشهولی خدارو شکر خیلی زود با شرایط کنار اومده عزیزم
حتی یه لحظه و یه قدم هم اجازه نمیداد ازش دور شم از بس استرس داشت بچه مخودم هم وقتی عکسو میبینم هم دلم میسوزه هم خنده م میگیره که اونقدر جدی داره منو میپاد!
خدا نکنه عزیزم ممنونم سمانه جونم
ینی سمانه یه مغازه تو بجنورد نموند که ما نگردیم واسه این سفارش شاهزاده خانوم!!!!!!
سمانه مامان ستایش
6 مهر 92 0:16
رااااستی محبوبه جووون خونه جدید هم تو یه نگاه کلی و کوچیک خیییلی قشنگهمبااارکتون باشه
دوستتون دارم یه عالمه

وای ممنون دوست جونی از دقت نظرت
ما هم دوستون داریم یه عالمه هر چی بگیم باز کمه
مادر کوثر
6 مهر 92 8:38


مهد رفتنش مبارررررررررررررررک

انشالله دلش بگیره و اونجا رو دوست داشته باشه

کوثر هم میره ولی خب گاهی نق نق میکنه


ممنون عزیزم
ای جان آره میدونم چند وقتیه گذاشتینش مهد...راستی روزی چند ساعت میره مهد کوثر جونی؟
مامی کوروش
6 مهر 92 9:22
اخ اخه از مهد نگو که کبابم . هنوزم نمی تونم خودم و راضی کنم بذارمش مهد با اینکه خودش دوست داره !!( قضیه ما برعکسه ! ) . ماشا... به قد و بالای دخملی که با مامانش خوب همکاری می کنه

خیلی سخته روزهای اول مهد اما به نظرم لازمه واسشون همکارجونی البته خیلی دلخوش نکن به علاقه ش به مرحله عمل که برسه اوضاع عکس میشه قدرت خدا!
مامان محمدرهام جون
6 مهر 92 17:20
ای وای من!!!!!!!!!
من این پستو ندیده بودم چرا
اون عکس جدیت تو حلقم عزیزمآفرین گل دخمل که همکاری میکنه وهزار الله اکبر به قد وبالاشخانوم منمن گفتنت کشته منو

بس که من تند می آپم از دست در میره
ممنونم سمانه جون عزیزم
محمدرهام نازمو ببوس
مامان محمدرهام جون
6 مهر 92 17:22
خوووووووووووووووووووش تیپ
خوووووووووووووووووووووووش استایل
خووووووووووووووووووووووووووش فیگور

کلاشو ببین خانوم خوشگله رو



تا ابددونفره
8 مهر 92 9:19
به به می بینم که امروز همش عکسای جدید می بینمچه خوشگلو باحالاین بچه ها چه منظمو به صف نشستنفقط الینا جونو عشق است با این فیگورای خوشگلو نانای کردنش

عزززززززززززززیزززززززززززم سورپرایزم کردی اصلا فکر نمیکردم اینا رو ببینی خیلی مخلصیم رفیق
زهره جون
9 مهر 92 11:58
خوشکل کفشدوزکی مهد رفتنت مبارکککککککککک .. انشاالله بهت حسابی خوش بگذره


مرسی دوست جونم
مامان کیان کوچولو
10 مهر 92 12:28
عزیزم چقدر خوشحاله این خوشمل من


مامان اینده یه فسقلی
20 مهر 92 22:23
آخیییییی
عکسا اضافه شده,,,
چه خوشمل و پر از شور و شوقه

ای جاندیدیشون؟ ممنون عزیزم