الینا و مهد
سلام به دوستان خوب و نازنینم
سلام به دختر طلای یکی یدونه و نازنینم 31شهریور ساعت 4/5 بعدازظهر جشن مهر تو مهدتون برگزار شد من و بابا هم اومدیم با دوربینم کلی عکس و فیلم گرفتم ازت اما الان یه دونه که با گوشی موبایلم گرفتم رو دارم و بقیه رو بعداً میزارم( عکس اضافه شد) مربی موسیقی مهدتون آقای نامیک هستش که اونروز کلی آهنگهای شاد زد واستون و کلی هم بازی کردین و بعد از سخنرانی مدیر مهد و دادن یه فرفره به هرکدوم از بچه ها مراسم تموم شد
الینا در حال بازی بشین پاشو...
و اما جونم واست بگه از ماجراهای مهد رفتنت : همونطور که گفتم حدود یه هفته روزی دو الی سه ساعت مادرجون شما رو میبرد مهد روزهای اول خودش هم میموند اونجا بعد تو روزهای بعد برمیگشت خونه و بعد از دو ساعت میومد دنبالت و همکاری شما بد نبود تا اینکه از 31 شهریور تصمیم بر این شد که سر صبح من و بابا شما رو ببریم مهد و ساعت 10بابا جون بیان دنبالت . وای عسلم روز اول به محض اینکه گذاشتمت اونجا و خواستم برم یهو با صدای خیلی بلند شروع به گریه کردن کردی و پابرهنه دویدی تو حیاط و به بابا التماس کردی که اونجا تنهات نزاریم هنوز هم صدای گریه کردن و التماست تو گوشمه عسلمخیلی ناراحت شدیم هم من هم بابا واسه همین بابا دلش نیومد و شما رو برگردوند خونه باباجون روز بعد هم تا بردیمت دوباره زدی زیر گریه اما معاون مهد بهم گفت اگه دلت بسوزه و ببریش یاد میگیره که با گریه به هدفش برسه برو و نگران نباش خودش آروم میشه اینجا و ما هواشو داریم منم دیدم حق با ایشونه و با وجود اینکه از ته دل ناراحت بودم واست، مجبور شدم بزارمت اونجا و برم ،البته بابا بعد از ده دقیقه یواشکی اومده بود مهد و دیده بود ساکتی و داری با بچه ها بازی میکنی
و خوشبختانه از دیروز هم همکاری میکنی و میری البته یه کوچولو گریه میکنی و غر میزنی اما قربونت بشم که میدونی آخرش چاره ای نیست و باید بری و تسلیم میشی عزیزم
مربیت اسمش آمنه جونه که خیلی مهربون و فعال و خوش سرزبون و با حوصله ست و شما خیلی دوسش داری و تو خونه با لهجه ایشون صحبت میکنی(خدا رو شکر خوش لهجه ست!)
بابا دیشب واسه مصاحبه کارشناس رسمی رفت تهران و ما خونه باباجون خوابیدیم و امروز که با باباجون بردمت مهد وقتی دیدی آمنه جون نیست گفتی مامانی تروخدا تا خانم منمن! خودم بیاد پیشم بمون بعد برو ! منم حرفتو گوش کردم و تا آمنه جون بیاد با هم تو حیاط قدم زدیم و بازی کردیم و چند تا عکس ازت گرفتم که تو ادامه مطلبه:
لحظه اول که خیلی جدی نشسته بودی و نگران بودی که من برم و تنهات بزارم!
کم کم شروع کردی به قدم زدن :
ماشاله به قد و قواره ت که دیروز معاونتون میگفت وای وای وای بچه 5 ساله که گریه نمیکنه؟!
منم گفتم خانم دختر من تازه سه سالشو تموم کرده !
ماشاله هزار ماشاله
حیاط قشنگی داره
آخخخخخخخخخ من به فدای شیرینی عسل خودم بشم که اینقدر مظلوم نشسته
انشاله همیشه لبت خندون باشه پسته خندون من
دیگه آمنه جون رسید و شما رفتی پیشش و قرار شد ایشون یکی از همکاراشو بهت معرفی کنه تا صبحها که دیر میاد شما بری پیش اون تا آمنه جون برسه و من با خیالت راحت و لبخند بر لب اومدم سرکار و افتخار کردم که چه دختر خوبی دارم و چقدر زود با شرایط کنار اومد
دیروز تو یه برگه کل خصوصیات اخلاقیت و عاداتت رو نوشتم و امروز دادمش به آمنه جون تا با خوندن اونا راحت تر تو رو بشناسه و روزهای خوبی رو با هم داشته باشین عزیزم
و این بود یه مرحله دیگه از مستقل شدنت عزیز دل مامان
دیروز بهت گفتم چون دختر خوبی بودی و گریه نکردی واست هدیه میخرم خودت انتخاب کن چی میخوای؟
شما هم سفارش یه چتر زرد رنگ دادی که عکس هفت کوتوله (مخصوصا اخمو و شرم رو ) روش باشه من گفتم پس سفید برفی چی میشه؟اون نباشه؟! با بی میلی گفتی خب اونم بیاد! (خیلی واسم جالبه که تو کارتونها هیچوقت شخصیتهای زیبا نظرتو جلب نمیکنن و همش دنبال شخصیتهای خنده دار و طنز هستی )
القصه کل شهرو زیر و رو کردیم همچین چتری با این مشخصات پیدا نشد آخه هنوز فصلش نرسیده آخر سر رضایت دادی که اینو بخری:
زرد هست اما عکس انگری بردز داره خب کاچی به از هیچی
مینویسم " دوستت دارم " نگو تکراریست ، شاید روزی نباشم که تکرارش کنم ولی همیشه دوستت خواهم داشت ...