مهنان
این روزها هوای دل ِ بابا خیلی ابری و گرفته ست و تو پرنسس نازمون ، هر کاری میکنی که بابا رو خوشحال کنی و روحیه اشُ عوض کنی ...با شیرین زبونی هات ، با دلداری دادن های بچه گانه و معصومانه ت ، واقعا برام جالبه که بچه ها تو این سن کم هم شرایط رو تشخیص میدن و مث بزرگترها رفتار میکنن این روزها بیشتر به این یقین پیدا کردم که شما بچه ها از اونچه که ما تصور میکنیم خیلی خیلی بزرگتر و فهمیده تر هستین
در راستای تلاش برای تغییر روحیه بابا ، جمعه گردش سه نفره ای به روستای مهنان داشتیم
93/5/31
ادامه مطلب
الینا: مامان لطفا ًگوشیتو بده بازی کنم خوایش (خواهش) میکنم فقط یه بار
مامان: باشه اما فقط یه ربع میتونی بازی کنی
مامان: الینا وقتت تموم شد ! ببین چقدر بد میشینی ! کمر و گردنت درد گرفت ! بسه دیگه بده من !!! برو از طبیعت لذت ببر
الینا : نه ، میخوام بازی کنم من از لذت خوشم نمیاد ! من از بازی لذت میاد !!!
مامان : نه نمیشه باید از طبیعت لذت ببری !
الینا (پس از کلی گریه و دیدن خونسردی ِ مامان ): پس دوربینو بده من عکس بگیرم
(مابقی عکسها از مامی بود در مدلها و ژستهای مختلف و عجیب و غریبی که عکاس کوچولو پیشنهاد میداد )
مامان: الینا جون ، وقتی من کوچولو بودم میرفتم باغ بابابزرگم این گیاهُ مث کلاه میزاشتم رو سرم و بازی میکردم
الینا : خب منم میزارم مامان مثلاً من پادشاهم تو هم سربازی دنبالم بیا سرباز !!!
سرکشی پادشاه از املاک و مستغلات
بازگشت و صرف پیش غذا توسط پادشاه
الان یه چای خوشرنگ برای بابای خوشگلم آماده میکنم
این لباس سوغاتی ِ بابا از تهران ِ :
مبارکت باشه گل نازم
علاوه بر نقاشی و عکاسی تو کار ِ طراحی لباس و تغییر کاربری لباس هم هستی !!!
مثلاً خواستی مث مانکن ها موقع عکس فیگور جدی و اخم بگیری
چه بگویم از مرز دوست داشتن تو که بی نهایت است و بی حد و مرز
پ.ن:
-کافه پاریس از لئون تولستوی را میخوانم این روزها
- از یک سو شبها میدویم تا کالری از دست دهیم ! از سوی دِگر از آنجاییکه کلاً انسانی هستیم که سخت در حال بدست آوردن هستیم ! و تاب و تحمل از دست دادن چیزی را نداریم حال هر چه که میخواهد باشد ! با همکاران محترم مشغول تناول اینها هستیم !
این آخری مخصوصاً در حالی بود که پزشک متخصص تغذیه در جلسه ای برایمان از میزان دریافت کالری سخنها میراندند علی الخصوص کالری نهفته در بستنی ! که در همان خلال و اصنا آبدارچی ِ محترم با سینی ِ بزرگی از بستنی وارد شدند و ما ماندیم که چه کنیم ؟!
نهایتاً ...
خوردیم اما خداوکیلی با کلی عذاب وجدان !