سخت نگیر!
ساعت 3/5 بعد ازظهر ، الینا در حال نقاشی - یهویی و بی مقدمه و با دعوا رو به بابا : بابا ، همین الان برو برای من تبلت بخر
من و بابا : !!!
ما بچه بودیم وقتی چیزی میخواستیم کلی مقدمه چینی میکردیم ، کلی طرح و نقشه میریختیم که چطور از بابامون درخواست کنیم ! والا بخدا ...
روز عید غدیر بصورت فشرده مهمونی دعوت بودیم ناهار خونه باباجون دعوت بودیم و مادرجون فرزانه زحمت کشیده بودن و انواع دلمه رو پخته بودن عصر رفتیم خونه آقا رضا (دوست بابا) دیدنی ِ نی نی شون شام هم خونه دایی مسعود دعوت بودیم ، زن دایی جون حسااابی زحمت کشیده بود به شما هم یه تل سر و یه جفت جوراب خیلی خوشگل هدیه داد
خوراک بوقلمون - قرمه سبزی - میگو - سوپ جو
و یه هندونه خیلی خوشمزه که اجازه خوردنش رو بهمون ندادن فقط تونستیم نامحسوس ازش عکس بگیریم
این روزهامون در کنار هم با آرامش و شادی سپری میشه ، صبح میری مهد و کلی بهت خوش میگذره و خودت با اشتیاق میری عزیزم بابا جون ساعت 12 میان دنبالت .کلی شاکی میشی که چرا باباجون زود میاد دنبالم؟! تا ساعت 2/5 خونه باباجون هستی تا ما بیایم دنبالت وقتی میریم خونه با هم بازی میکنیم ، نقاشی میکشی ، کاردستی درست میکنی و...تنها دغدغه این روزهامون سرفه های شدیدت هست که با شروع فصل سرما دوباره آلرژیت اوت کرده
کار با قیچی رو خوب بلد نیستی هنوز! در حال تلاش بودم که بهت یاد بدم . با گلایه میگی: ای بابا ! مامانی سخت نگیر! بزرگ میشم یاد میگیرم الان انگشتای نازم کوچولوان آخه !
ینی بنازم قدرت تحلیلت رو
شهر موشها رو رفتیم ، قسمتهایی که گربه ها میومدن میترسیدی و مدام پشت به پرده سینما و تو بغل من و بابا یواشکی سرتو برمیگردوندی و نیگا میکردی
هر وقت قراره بریم جایی قبلش سریع یه نقاشی میکشی و تقدیمش میکنی به میزبان اینم نقاشی که روز جمعه برای بهرنگ جونی کشیده بودی
یه خرگوش با مژه های بلند که کنار ساحل لَم داده میگی مژه هاش شبیه مژه های بهرنگه
جمعه عمه جون ِ من زحمت کشیدن و کله پاچه و آش مستووه پختن و همه رفتیم حیاط دایی جون اینا دور هم خوردیم که تو هوای ملس پاییزی خیلی چسبید
پاییزتون طلایی
شاد و پاینده باشید