خوشحالم که هستید
بر چشم برهم زدنی روزهامون پی در پی و بسیار باعجله دارن میگذرن ! از لحظه لحظه با تو بودن از ته دل لذت میبرم یکی از لذت بخش ترین تفریحاتم اینه که وقتی غرق بازی و نقاشی هستی بدون اینکه متوجه بشی بشینم و یه دل سیر نگاهت کنم حسم واقعا قابل وصف نیست البته وسطای کار بس که احساساتی میشم بی اختیار میام و محکم در آغوش میکشمت و میبوسمت فدات بشم اینقدر مهربونی تو هم سریع بغلم میکنی و حرفای قلمبه و محبت آمیز بهم میگی مثلاً میگی : مامان خیلی خوشحالم که مامان خوبی مث تو دارم تکه کلامت هم اینه که : مامان تو بهترین مامان دنیا هستیآخه اینهمه مهربوووووووووونی و شیرین زبونی از کجا اومده تو وجود تو ، نازنینم؟!
الهی من فدات شم که اینقدر به من محبت داری منی که بخاطر مشغله کاری خیلی وقتها نمیتونم کنارت باشم اما خدا شاهده که همیشه و همیشه و همه جا فکر و ذهن م پیش توئه الینای نازنینم
و اما از معضلاتی که باهات داریم
اینکه اصلا و ابدا با هیچ نوع لباس زیر و جوراب شلواری و شلوار تنگ و گرم و کلا لباسهای تنگ یا گرم و حتی کفش کنار نمیای دوست داری همیشه با لباسهای تو خونه ای و گشاد و نخی و راحت و بدون جوراب و با دمپایی بگردی کلی لباس نو و دست نخورده تو کمدت داری که هرچی التماس میکنیم نمیپوشی نه که نپوشی اما وقتی میپوشی از بس زجر میکشی و با خودت غصه میخوری منم که اصلا دل ندارم دلم میسوزه و مجبورت نمیکنم که بپوشیشون! چاره چیه؟ باید بین تیپ و راحتی ِ تو یکی رو انتخاب کنم حالا امیدوارم بزرگتر که شدی خودت بخاطر قرتی بازی هم که شده نظرت در مورد لباسهات عوض شه اینارو نوشتم که سند و مدرک باشه که دور روز دیگه که بزرگ شدی و وبلاگو دیدی گلایه نکنی که اینا چیه تن ِ من میکردین؟!
البته خودت تو خونه تقریبا روزی ده دست لباس عوض میکنی و با تیپای عجیب و غریب جلومون ظاهر میشی
تعطیلات آخر هفته مون رو یه هفته در میون میریم آشخانه
و هفته هایی که بجنورد هستیم سه نفره برای ناهار میریم بیرون و از آفتاب دلچسب فصل سرد استفاده میکنیم
یه روز تو اداره یهویی خیلی خیلی دلم هواتو کرد و طپشهای قلبم اونقدر شدید بود که نتونستم طاقت بیارم و مرخصی ساعتی گرفتم و اومدم مهد دنبالت وقتی صدات زدن خیلی سلانه سلانه و آروم و بیحال داشتی میومدی تا چشمت به من افتاد چشات یه برقی زد که هیچوقت فراموش نخواهم کرد و با هیجان و جیغ و هورا پریدی بغلم کلی بوسیدی منو و مدام میپرسیدی چی شد اومدی دنبالم؟ خیلی خوشحالم کردی مامان جونم
اما متاسفانه فردای اون روز که باباجون مث همیشه اومده بودن دنبالت با دیدنشون زده بودی زیر گریه و کلی داد و فریاد که من دوست ندارم باباجون بیاد دنبالم باید مامان مهربونم بیاد دنبالم اونقدر گریه کرده بودی که صورتت کبود شده بود باباجون بهم زنگ زد گفت الینا گریه میکنه نمیاد بامن خیلی هم ناراحت بود میگفت یه روز رفتی دنبال بچه هواییش کردی کلی پشت تلفن باهات صحبت کردم اما شما فقط داد میزدی و مامان مامان میکردی به باباجون گفتم شما رو بیاره بانک و بالاخره با موهای پریشون و صورت کبود و چشمای قرمز و پف کرده و هق هق های بلند و سوزناک رسیدی به من و تا بغلت کردم آروم شدی. کلی بوسیدمت و بعد که آروم شدی شرایط رو برات توضیح دادم و گفتم که من نمیتونم بیام دنبالت و تو هم قبول کردی مهربونم. اما خدا میدونه که گریه و بیقراری ت چقدر داغونمون کرد هم منو هم باباجونو
پ.ن:
یادمان باشد هر روز با خود عهد ببندیم هرگز به امید فردا محبت هایمان را ذخیره نکنیم و این عهد به ما جسارت میدهد که به عزیز ترین هایمان ساده بگوییم:
" خوشحالم که هستید "