هی روزگار....
هوا سرد بود شعله بخاری رو زیاد کرده بودم چسبیده بودم به بخاری ، با عشق اومدی سمت من تا بغلم کنی و ببوسی منو ،بهت گفتم مواظب باش میخوری به بخاری میسوزی ،گفتی: خدا نکنه!!!
قند تو گلوت گیر کرد شدیدا سرفه میکردی منم که ترسووووووووو کلی ترسیدم داد زدم بابا بیا دخترم داره از دست میره یه کم که بهتر شدی اومدی بغلم میگی:عزیزم دلم نگران نباش ، ببین خوب شدم
الهی من قربون این مهربونی و لفظ قلم صحبت کردنت بشم مامان جونم.
ولی حقیقتا اصلا دل ندارما باید حسابی تمرین کنم و این دل نازکی و ترسهای بیخود رو از خودم دوووووور کنم
جالبه از اون روز به بعد الکی سرفه میکنی تا بهت نیگا میکنم میگی نه... نه... نگران نباش ...من خوبم مامانی
ااااااااااااااای وروجک حالا کارت بجایی رسیده که نقطه ضعف میگیری از من!!!! هعییییییییی روزگار اینم از اوضاع ما
از خونه مادر جون میخوام بیارمت خونه خودمون .مادرجون میگه الینا نرو دلم برات تنگ میشه
بهش میگی: پس گریه کن بعد میپری بغلم میگی بریم مامانی و دوباره رو به مادرجون میگی:بزودی میبینمت(این جمله رو از سی دی بانی نی یاد گرفتی و موقع خداحافظی میگی بزودی میبینمت)
عاااااااااااااااشق حرف زدن و جمله بندیهاتم عزیز دلم