اصدن نگران نباش رفیق!
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...
"مرحوم حسین پناهی"
خونه دایی جون بودیم یهو دیدم یک عدد مگس محترم نیمه جان که درحال بال بال زدنه ، تو دستته!!! چنان دادی زدم که از ترس رفتی زیر میز و گریه کردی چه کنم با تو آخه!!!
بابا رفته بود بیرون باهاش کار فوری داشتم زنگ زدم موبایلش دیدم خونه جا گذاشته بهت میگم: امان از دست بابات الینا ! میگی: اصدن نگران نباش رفیق!!!! ( قابل توجه فریما جون پیرو پست "سکته" )
با طراحمون رفتیم سر ساختمون ، با دخترش آترین خیلی اخت شدین تو مث بچه شرها بودی اونم یه دختر مظلوم بهت میگه الینا نرو اونجا خطرناکه بهش میگی :اصدن نگران نباش رفیق! ( این عکسو دقیقاً هنگام ادای این جمله ی گوهربار شکار کردم ای جان مث این پسرای شیطون و قلدر ژست گرفتی)
خیلی دوست دارم الینای شیطون بلای وروجک و مهربون خودم
پ.ن:پنجشنبه شب خان داداش و سولماز گلن قابلمه به دست اومدن خونه ما واسه افطار ( یک همچین خانم داداش مهربونی داریم ما که وقتی میاد خونمون غذاشو هم با خودش میاره!) جای دوستان خالی بساط سفره رو روی همون ایوان کذایی که قبلاً پزشو دادمپهن کردیم و بابا جونم هم اومد و اونقدر هوا خنک و مطبوع بود که دقیقا تا نزدیک سحر همونجا نشستیم و گفتمان نمودیم و خوراکیهای متنوع تناول نمودیم و بعد از رفتن مهمانهای گرام با همسر عزیز تر از جان همانجا سحری را هم نوش جان نمودیم و به امید اینکه فردای آنروز تعطیلیم و خواب طولانی و مفیدی به بدن خواهیم زد راهی تختخواب شدیم اما زهی خیال باطل صبح جمعه رأس ساعت 8 صبح با اصرارهای مکرر دخترک زیباروی شیرین سخن! از جایگاه مقدس برخاستیم و این بود آخر هفته ما