عزیزم از روز جمعه که تب شدیدی کردی هنوز حالت خوب نشده و بی حال و کسل و مظلوم شدی و با مهربونی صورتتو میمالی به من و میگی مامانی دوست دارم و مدام میگی مامانی بغلم کن ...مامانی نرو بانک...مامانی کنارم بخواب...مامانی من خیلی دوست دارم...الهی من قربون این مهرومحبتت بشم که حتی موقع مریضی هم تو به من محبت میکنی مامان جون دیشب تو اوج بی حالی حوصله ت سر رفته بود و گفتی بریم خونه محیا گفتم مامانی خونه محیا از ما دوره بعدش گفتی پس بریم پیش ماندانا جون!(توضیح اینکه محیا 6ساله و ماندانا20ساله میباشد!!! )اما چون موقع امتحانات ماندانا جونه مزاحمشون نشدیم و رفتیم بیرون واست یه جفت دستکش خریدیم و یه بسته ماژیک و خمیربازی بعدش رفتیم مطب پزشک معتمد...