الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

یامن اسمه دواء

یا من اسمه دوا و ذکره شفاء دعا برای سلامتی مادر جون الینا شنبه و یکشنبه بابا با مادرجون رفته بودن مشهد واسه ادامه جلسات درمان .از صمیم قلب آرزو میکنیم هر چه زودتر خوب خوب شه و خدای خوب و مهربون شفا بده مادر جون الینارو. این دو شب  مدام سراغ بابا رو میگرفتی و با کوچکترین مساله ای که پیش می اومد میگفتی شماره بابارو بگیر الو کنم بعدشم باهاش صحبت میکردی و مدام چوقولیه منو میکردی بهش و حسابی ناز میاوردی واسش تقصیر باباست که اینقدر لی لی به لالات گذاشته و نازنازت کرده ضمنا یه دست لباس خونه ای و مجموعه brainy baby رو واست سوغاتی آورده: ...
9 آبان 1391

فقط مخصوص خاله نادیا

عزیزم قبلا از خاله نادیا و مهربونیهاش واست گفتم خودتم کاملا این قضیه رو حس کردی و مث من خیلی دوسش داری ،شاهکار که زیاد داره یه نمونه ش امروز بود که  کاری کرده بود کارستووووووون و من و بابایی حسابی شرمنده شدیم :چند روزیه که وقتی تماس میگرفت حالمو بپرسه بهش میگفتم خسته ام ،کارام زیاده ،خونه م ریخت و پاشه ،حوصله ندارم ،دست و دلم بکار نمیره، ناراحت کاظم و مامانشم و... امروز که بابا از مشهد برگشت اومد دنبالم باهم برگشتیم خونه وقتی درو باز کردم دیدم کل خونه مث دسته گل شده و همه جا برق میزنه اولش فکر کردم کار باباجونو مادرجونه اما وقتی تغییر دکوراسیون رو دیدم داد زدم گفتم ااااااااااااای نادیای بدجنس (نادیا عشق تغییر دکوراسیون و تمییز کاریه بر...
8 آبان 1391

الینا عکاس میشود...

یه شب که با مامان اومده بودی سرکار  تو کالسکه خوابت برد، ازت عکس گرفتم، دیشب تو دوربین بهت نشونشون دادم:  داشتی عکسهارو تماشا میکردی من رفتم آشپزخونه وقتی برگشتم دیدم داری عکاسی میکنی گفتم وااااای مامان دوربین خراب میشه - گفتی: نه مامانی کلاغم خوابیده میخوام ازش عکس بگیرم مث مامانی که از الینا جون!!!عکس گرفته و این   هم   هنر    عکاسی     شما :     ...
7 آبان 1391

آخر هفته و عید قربان...

روز چهارشنبه ساعت2بعدازظهر من و بابا دوباره رهسپار دانشگاه شدیم بعد از کلاس رفتیم  منزل عمو جون و شب اونجا بودیم روز پنجشنبه هم از 8 صبح کلاس داریم تا7شب ، پنجشنبه دوره خونوادگی دایی ها نوبت بابا اینا بود و ما کمی زودتر از کلاس دراومدیم تا به شام برسیم شایان- ماهان و الینا در ابتدای مهمونی که البته اولش حسابی با هم کل کل میکردین و سر اسباب بازیها با هم به تفاهم نمی رسیدین وقتی بهت گفتم عزیزم با ماهان دوست شو و باهم بازی کنین تو جواب با عصبانیت گفتی: نه نمیخوام باهاش آشنا شم!!!! میخوام باهاش دعوا کنم اما بالاخره با هم کنار اومدین و یه کمی بازی  و شیطنت کردین روز عید قربان هم از...
6 آبان 1391

کارمند کوچولو...

ب عد از سفر رهبری از بس نامه و درخواست به سازمانمون ارجاع شده چند روزی هست که تاساعت 9شب سرکاریم فکر کنم کل مردم شهر درخواست و شکایت و مطالبه و... دارن یعنی اینقدر مردم ما مشکل دارن و ما غافلیم؟!! خلاصه ما هم که دل نازک و تاب دوری شما رو نداریم شاهزاده خانوم (همون دانشگاه کافیه) واسه همین عصرا شما رو هم با خودم میبرم اونجا تو هم که حالی میکنی واسه خودت ، به تمام اتاقا سر میزنی و با همکارا خوش و بش میکنی و با جملات قصار خودت اونهارو به وجد و نشاط و خنده وامیداری و کلی هم تنقلات واسه خودت جور میکنی میگی نه؟!!! اینم مدرک... که تو لپت دو تا شکلات داری و من شکار لحظه ها کردم: یه وقت هوس نکنی کارمند شی دخترم کلی آرزو داریم واست...
1 آبان 1391

اغاز مجدد دوری...

دختر نازم دوباره ترم دانشگاه شروع شد و دوباره جاده و دوباره غم فراق و دوباره دلتنگی ها و دوباره.... اما خدارو شکر این ترم این حسنو داره که من و بابایی تو یه روز کلاس داریم و هر دو باهم میریم و من دیگه مشکل رفت و آمد تنها تو جاده رو ندارم این عکس جاده شماله وقتی من و بابایی داشتیم میرفتیم دانشگاه ،تو کل مسیر از دخمل طلامون صحبت کردیم و قربون صدقه ت رفتیم و کارای بامزه تو رو تعریف کردیم و خندیدیم جالب اینجاست که من و بابا این ترم یه کلاس مشترک هم داریم حیف شد باباجون ترم بعد رو پایان نامه ش کار میکنه و دیگه ما با هم نخواهیم بود اما خدا بزرگه و همیشه تو زندگی بهترین و نزدیکترین دوست و فریاد رس مامان بوده شک ندارم که ترمهای بع...
1 آبان 1391

لجبازی الینا...

این روزها که هوا سرده همیشه بعد از پروژه حموم کردنت یه دوره منت کشی واسه گذاشتن کلاه رو سرت داریم بخاطر همین لجبازیهات موهای نازتو کوتاه کردم که سرما نخوری گلم بعد از کوتاه کردن موهات بابابزرگ(بابابزرگ مامان) با من قهر کرده بود که چرا موهای دختر نازمو کوتاه کردی؟!!!چه میداند از سر درون بهت گفتم مامانی با کلاه شبیه هندی ها میشی عزیزم ،با غر گفتی نمیخوام شبیه هندونه!!! باشم بعد گفتی میرم تو خونه خودم سرما نخورم مامان جونم: این لبخند رضایت ناشی از پیروزیت منو کشته اینم یه روز دیگه پس از استحمام- که بهت گفتم وقتی کوچولو بودی از حموم میومدی کلاه میذاشتی و پستونک میخوردی مامانی هم خیلی خوشحال میشد و شم...
30 مهر 1391

یار دبستانی من...

عزیز مامان چند روزه هر روز کلی اصرار میکنی و میگی میخوام برم مدرسه آخه نازم تو هنوز دو ساله هستی میری مدرسه چیکار؟!!! تازه به مهد هم رضایت نمیدی   هر روز بساطی داریم با این درخواست شما شاهزاده خانوم تو این عکسا میخواستیم بریم بیرون و شما فکر کردی میبریمت مدرسه وقتی بهت جواب نه دادم با من قهر کردی و با گربه ملوست درد دل میکردی الینا در حال درد دل با گربه ش!!! صدات میزدم به من نگاه کنی تا ازت عکس بگیرم انگار نه انگار اصلا خودتو به نشنیدن میزدی شیطون بلا تا اینکه بالاخره با کلی زبون زدن مامان و قربون صدقه رفتن ، یه نیم لبخند و البته در واقع پوزخند به قائله عکس انداختن خاتمه دادی چون تا لبخند زدی انگار...
29 مهر 1391

سالگرد مادر...

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 باز آمدم بپرسش حال تو ای اميد   ای مادری كه هر نفسم گفتگوی تست   باز آمدم كه بوسه زنم برمزار تو   ای مادری كه هر نفسم گفتگوی تست   *** باز آمدم كه شكوه كنم از غم فراق   وز بانگ ناله، روح ترا با خبر كنم   مادر! غم تو همنفسم شد بجای تو   با اين غم بزرگ ، چه خاكی بسر كنم؟   *** ...
24 مهر 1391