الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

عید قربان

چه لذتی بالاتر از این که ناهار ِ روز جمعه ات مزین باشد به دستهای کوچک و مهربان ِ دختر نازت و با تمام وجود حس کنی معجزه چاشنی ِ عشق را در غذا چه لذتی بالاتر از اینکه صبح روز عید قربان دختر نازت با مهربانی تو را به داشتن یک روز خوب دعوت کند و به محض گشودن چشمهایت با هدیه اش سورپرایز شوی (الحق احساس کردم درون ان کشتی در حال تماشای این دلفین خندان هستم ضمنا طبق گفته دخترم آن خطوط پشت ِ کشتی،دست نوشته اوست به من : تقدیم به مامانم که عاشق نقاشیهای منه ) تهیه گوسفند قربانی ِ امسالمان بر دوش دخترک بود گوسفندی ملیح و معصوم و شخصی عبوس که انتظار قربانی ِ آن زبان بسته را میکشد دیدن ادامه مطلب به افراد نازک دل...
14 مهر 1393

هفته مهمانی و بیماری

طی هفته ای که گذشت  یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم متاسفانه تو دختر نازم چند روزی بشدت مریض شدی و کل شبانه روز خواب بودی الهی فدات شم که هیچی هم نمیخوردی و کلی لاغر شدی عزیزم از الان غصه م گرفت دوباره پاییز اومد و بیماری و آلرژی هم شروع شد اما خدارو شکر الان خوبی و اشتهات هم برگشته  بعد از جشن عروسی ِ پریسا(دختردایی ِ من)  بدلیل اینکه ما عزادار بودیم و نشد که باشیم تو مراسم ، شب ِ بعدش دایی علی و زن دایی مهربونم بصرف یه شام بسیار خوشمزه  دعوتمون کردن تا دور هم باشیم خیلی دوسشون دارم بمیرم برات که مریض بودی و بیحال دراز کشیده بودی ماندانای مهربون و هنرمند هم این تاج سر ُ که خودش درست کرده بود بهت ...
30 شهريور 1393

چون زن هستی ؟!

الینا و مامان در حال قدم زدن تو خیابون. الینا : مامان بیا بپریم مامان: شما بپر عزیزم ، من نمیتونم بپرم الینا : چرا ؟!   چون زن هستی ، خجالت میکشی بپری ؟!  مامان:  ادامه مطلب پنجشنبه هفته پیش همه عموها و عمه خونه بابابزرگ مهربونم جمع بودیم به مناسبت بازگشت زن عموی عزیز از آلمان قربانی کردیم و دور هم گوشت قورمه و جگر و آبگوشت خوردیم آقایون درانتظار غذا جمعه شب هم عمو اینا مهمون ما بودند دخترعموی عزیزم نیلوفر تو سن 13 سالگی یه داستان نوشته بود که به تازگی به چاپ رسیده(درحال حاضر سال آخر دبیرستانه) دختر فعال و باهوشیه ، به زبان انگلیسی و آلمانی هم تسلط داره ...
19 شهريور 1393

نمایشگاه و تولد باباجون

جمعه عمه ها و عمو احسان اینا اومدن بجنورد .برنامه هامون رفتن به استخر و ناهار و بعدش هم بازدید از نمایشگاه صنایع دستی بود تا عمه و زن عمو از استخر بیان شما تو پارکینگ بازی کردین همچنان عاشق محیایی و نظرات محیا خیلی برات مهمه هر چی میخری ازم میپرسی اگه محیا اینو ببینه چی میگه؟ خوشش میاد؟! محیا با مرتضی دعواش شده بود و از ناراحتی رفته بود تو یه اتاق تنها نشسته بود دیدم شما هی میای لباس عوض میکنی و میری دفعه سوم که اومدی لباس عوض کنی پرسیدم چرا اینقدر لباس عوض میکنی؟ میگی: آخه محیا ناراحته و باهام صحبت نمیکنه خب شاید لباس منو دوست نداره ! قربووووووووووونت بشم واسه بدست آوردن دلش کلی تیپ عوض کردی تا اینکه...
10 شهريور 1393

مهنان

این روزها هوای دل ِ بابا خیلی ابری و گرفته ست  و تو پرنسس نازمون ، هر کاری میکنی که بابا رو خوشحال کنی و روحیه اشُ عوض کنی ...با شیرین زبونی هات ، با دلداری دادن های بچه گانه و معصومانه ت ، واقعا برام جالبه که بچه ها تو این سن کم هم شرایط رو تشخیص میدن و مث بزرگترها رفتار میکنن این روزها بیشتر به این یقین پیدا کردم که شما بچه ها از اونچه که ما تصور میکنیم خیلی خیلی بزرگتر و فهمیده تر هستین در راستای تلاش برای تغییر روحیه بابا ، جمعه گردش سه نفره ای به روستای مهنان داشتیم 93/5/31 ادامه مطلب الینا: مامان لطفا ًگوشیتو بده بازی کنم خوایش (خواهش) میکنم فقط یه بار مامان: باشه اما فق...
2 شهريور 1393