الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

روز جهانی کودک

  دلبندم روزت مبارک تصمیم داشتم به مناسبت این روز ببرمت پارک ، اما به پیشنهاد خودت رفتیم دور دور با ماشین و دو نفری تو ماشین موزیک گوش دادیم و شادی کردیم بعدش هم خرید کردیم واسه خودمون و در انتها یه فست فود دونفره زدیم بر بدن پ.ن: کودکی کردن با کودکی چون تو چه عالمی دارد   ...
16 مهر 1394

شیرین زبون ِ مامان

بعد از پیش دبستانی با هیجان میگی : مامان، بابا امروز یه خبر خوب دارم براتون و یه خبر بد اول کدومو بگم؟! بابا میگه اول بد و بگو میگی : متأسفانه من مریض شدم!       ( ا ی خدا اسم مهر اومد و حساسیت و مریضی شروع شد!!! ) و اما خبر خوب :من با سه تا نفر تو کلاسمون ، دوست و آشنا شدم اونقدر حرف زدن و زبونت شیرینه که هوس میکنم درسته قورتت بدم در راستای حساس بودنت به عشق ِ من به بهرنگ یه شب موقع خواب بهم گفتی: مامان چرا همیشه بهرنگ و بغل میکنی و بوسش میکنی و هی میگی جیگر عمه جیگر عمه شما منو بیشتر دوست داری یا بهرنگ ؟ گفتم: معلومه که شما رو بیشتر دوست دارم اما بهرنگ رو هم  دوست...
9 مهر 1394

تولدها

طی بهار و تابستون سه تا جشن تولد دعوت داشتیم خرداد ماه تولد کوچولوی نازمون بهرنگ نازنین بود که صمیمی و خونوادگی بود عشقهای نازنین من انشاله همیشه تنتون سالم باشه و لبتون خندون شام:فسنجون، قلیه ماهی ، سوپ کلی رقصیدی و مجلس گرم کردی عزیز دلم رقصت هم خیلی پیشرفت کرده و خیلی ناز میرقصی   بقیه در ادامه مطلب شهریور ماه تولد بشرای عزیز  بود (تالار مهستان ِ آشخانه)البته خود ِ بشرا اصلا تو عکسا نیست هر چی تلاش کردم نتونستم ازش عکس بگیرم دخترعموهای دوست داشتنی دختر عموها و مرتضی (پسرعمه) الینا و رضا(پسرعمه) الینا و ساغر(دختر عمه)...
31 شهريور 1394

گردش و روز پدر

اردیبهشت دوست داشتنی .... از لحظه لحظه ش می بایست استفاده کرد ... نفس عمیق کشید و طراوت طبیعت رو وارد تک تک سلولهای بدن کرد.... جمعه ، چناران ، کنار ِ خانواده های دوست داشتنی ِ  دایی جون ِ من و دایی جون ِ الینا : یک روز خوش ، منزل همکار سابق و دوست عزیزم (الینا و امیرعلی ) با امیر علی و ایلیا خوب بازی میکردین اما با امیر سعید خیلی کَل داشتین یه دعوای جنجالی هم کردین تا چند روز مدام تو خونه تکرار میکردی میگفتی: امیرسعید به من گفت خدا لعنتت کنه !!!!  پس از جنگ و درگیری و طوفان خدا پدر موسس شبکه پویا را بیامرزاد !  بخش جذاب مهمونی دلمه و سمبوسه و دسرجات بس که دلمه خوردم...
16 ارديبهشت 1394

نوروزنامه(2)

نیمه دوم تعطیلات ، خونه بودیم و عصرها سه نفره میرفتیم بیرون نازی نازی ، عجب بچه خوبی ! ننه بیا بغلم ننه جون از قدیم گفتن تعارف اومد نیومد داره! ******************************************************************* یک شب خونه دایی جون دعوت بودیم سور ِ خونه نویی و زندایی جون با انواع غذاها و دسرها حسابی شرمنده مون کرد روز تولدش هم دوباره کلی زحمت کشیده بود و دعوتمون کرد بیرون و تولدشون رو تو دل طبیعت جشن گرفتیم جیگر عمه  کلی قلدر شده *********************************************************************** سیزده بدر رو هم تو باغ احمدعموی عزیز ِ من گذروندیم یه حس خ...
2 ارديبهشت 1394

مسابقه نقاشی

سلام به دوستان عزیزم سلام به عشقم به نفسم به همدمم به مونسم فدات بشم من این روزها ذهنت خیلی درگیر مسائل مربوط به خدا و مرگه ! میگی : خدا خیلی بزرگه اونقدر بزرگه که هیچ جا جا نمیگیره اما تو قلب ما جا میگیره . جاش تو قلب ماست میگی : آدما وقتی میمیرن میرن تو خاک بعدش میرن تو قلب ما ، اما تو آسمون نمیرن ! ( از همون روزی که بهت گفتیم مادرجون مهری رفته تو آسمون ذهنت درگیر این قضیه ست و مدام داری کنکاش میکنی و قبول نکردی و نمیدونم چجوری و با مشورت با کی به این نتیچه رسیدی که آدما بعد از مرگ نمیرن تو آسمون میرن تو قلبمون ) یه مدت هم مدام سوال میپرسیدی که اگه شما فوت بشین (!)من چه کار کنم؟تنها میمونم؟ بعد چند روز اومدی گفت...
10 اسفند 1393

2015

سلام به دوستان نازنینم سلام به دختر گل و بلبلم آغاز سال 2015 میلادی رو به همه تبریک میگم ادامه مطلب کره زمین رو آوردی میگی مامان ا.م.ر.ی.ک.ا کجاست؟ بهت نشون دادم بعد گفتی خراسان شمالی کجاست؟ میگم برا چی میپرسی عزیزم؟ میگی آخه میخوام بدونم چقدر از هم دور میفتن؟ چون من برای دانشگاه میخوام برم اونجا میگم چرا کارت شناسایی انداختی گردنت؟ میگی : خب معلومه برای اینکه اونجا گم نشم ! فدات بشم من انشاله یه رشته بسیار عالی تو بهترین دانشگاه قبول بشی عزیزم =============================================================== وقتی الینا خلاق میشود خورشید و تخم مرغ...
13 دی 1393

سخت نگیر!

ساعت 3/5 بعد ازظهر ، الینا در حال نقاشی - یهویی و بی مقدمه و با دعوا رو به بابا : بابا ، همین الان برو برای من تبلت بخر من و بابا : !!! ما بچه بودیم وقتی چیزی میخواستیم کلی مقدمه چینی میکردیم ، کلی طرح و نقشه میریختیم که چطور از بابامون درخواست کنیم ! والا بخدا ...   روز عید غدیر بصورت فشرده مهمونی دعوت بودیم ناهار خونه باباجون دعوت بودیم و مادرجون فرزانه زحمت کشیده بودن و انواع دلمه رو پخته بودن عصر رفتیم خونه آقا رضا (دوست بابا) دیدنی ِ نی نی شون شام هم خونه دایی مسعود دعوت بودیم ، زن دایی جون حسااابی زحمت کشیده بود به شما هم یه تل سر و یه جفت جوراب خیلی خوشگل هدیه داد خوراک بوقلمون - قرمه سبزی ...
27 مهر 1393