مهدکودک و مو...
سلام شیرینی عسل مامان
-چند روزه شدیداً گیر دادی میگی : میخوام برم مهدکودک / مهد کودک چقدر قشنگه و وقتی میریم بیرون هرجا دیوارهای نقاشی شده مهدهارو میبینی با هیجان میگی منو ببرید مهد و ما هم کلاً در حال توجیه شما که الان تعطیله و یه روز دیگه میبریمت تصمیم دارم از شهریور ماه بزارمت مهد
-یه خبر خیلی خوب اینکه الحمدلله مریضیت کاملاً خوب شد و خیلی برام جالب بود که چون دکتر بهت گفته بود که پفک و چیپس و بستنی نخوری مدام اینو تکرار میکنی و چند روز پیش که دوستت بهت پفک تعارف کرد گفتی:من که نمیتونم بخورمآقا دکتر گفته نخور تا زودی خوب شی
-داشتیم آلبوم عروسیمون را نیگا میکردیم با هیجان عکس بابا رو نشون دادی میگی:واااااااااای این بابایه منهکاظم آقاست اما منو نشناختی(پیرو پست قبلی کلی ضد حال خوردم و فکرم مشغول شد که یعنی اونموقع آرایشگر معجزه کرده یا من الان پیر شدم؟ )
-ختم کلام اینکه دو روز پیش وقتی رسیدم خونه ، دیدم که موهات کوتاه شده و رضی زن عمو شما رو برده آرایشگاه و موهاتو کوتاه کرده و بعدش هم باهاشون رفتی حموم(بد نشده اما من تصمیم داشتم موهاتو بلند کنم) خب........این نیز بگذرد
امروز دوباره میرم دانشگاه و تا فردا شب نمیبینمت البته بابایی برنامه گذاشته که امشب با هم برید آشخانه تا کنار بچه ها باشی و خوش بگذرونی عزیزم خییییییییییییییییییییلی دوووووووووستت دارم دخترکم و هر جا که هستم همیشه به یادتم
دختر نااااااااااااااااااز منی محرم راااااااااااااااااااز منی