الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

ادامه ی مهرماهمون

سلام به دوستان خوبم و دختر نازنینم این روزها حسابی مشغولیم مشغله از نوع خوبش بعد از مدرسه تکالیفت رو انجام میدی خداروشکر خیلی راه افتادی و راحت تر انجامشون میدی کلاس زبانت هم دو روز در هفته پابرجاست   17مهر روز جهانی کودک با نادیا جونم و گل پسراش رفتیم بش قارداش 22مهر دوست جونی ِ من نداجون و دختر نازش هستی بعد از سالها اومدن خونمون 23مهر سالگرد فوت مامانم بود...جاش خیلی خالی ه ......خیلی دلتنگ و بیقرار بودم اما به تو و بابا که نگاه میکردم نور امید تو دلم موج میزد ...چه خوب که شما رو دارم 24مهر- دایی ته تغاری جونم تماس گرفت و  بصرف آبگوشت اونم تو دیگ عتیقه دعوتمون کرد (خواب مامانمو ...
5 آبان 1395

روزمرگی ها

به همین آسونی و راحتی و سرعت ! شش ماه از سال گذشت!!!!! روزهای اول مدرسه ست و چالش ِ انجام تکالیفت! یه خط مینویسی میگی خسته شدم میخوام استراحت کنم! باباجون میگه سخت نگیر به تدریج عادت میکنه و راه میفته تصمیم داشتیم با شروع مدرسه کلاس زبانت رو کنسل کنیم تا تابستون... اما موسسه بهمون گفت الینا جزء بهترین های این موسسه ست بزارید ادامه بده و بین کلاساش تعویق نندازید... اشک شوق داشتم و با نظر ِ خودت و علاقه ای که داری نهایتاً تصمیم بر این شد که کلاس رو ادامه بدی     95/7/10 الینای ورزشکار در بانک همچنان عاااشق نقاشی هستی     میگی این امام حسینه که ...
11 مهر 1395

یار دبستانی ِ من

دخترکم ، شیرینکم، آغاز مرحله جدیدی از زندگیت و ورودت به مدرسه و علم آموزی مبارکت باشه شک ندارم سرافرازمون خواهی کرد خودت میدونی هیچ اصرار و سخت گیریی ندارم بهت ، همیشه دوست داشتم خودت با علاقه و عشق خودت مسیرتو انتخاب کنی من و بابا همیشه پشتیبانت هستیم، هر تصمیمی بگیری ما حمایتت میکنیم خیییییلی دوستت دارم دختر ِ نازم 31شهریور جشن شکوفه ها بود امسال با دوندگی های بسیار زیاد تونستیم مدرسه شهدای فرهنگیان که جز مدارس برتر شهرمونه ثبت نامت کنیم جدا از کادر آموزشیش محیط مدرسه شو دوست میدارم حیاط بزرگ ، امکانات ورزشی و ... حس اون روزم  قابل وصف نیست شور و شعف و طپش قلب و بغض شادی مدام با خودم میگفتم واقعا این بچه منه؟ ...
3 مهر 1395

تولدت مبارک

دختر عزیزم سالروز شکفتنت در دشتی از یاس های مهربانی مبارک باد دیروز تولدت بود دخترک شیرین زبونم متأسفانه علیرغم برنامه ریزی که کرده بودم گرمازده و مسموم شدم و نتونستم مهمونی بگیرم   با شرمندگی راضی ت کردم که جشنت موکول بشه به پنجشنبه...دیشب بهم گفتی: مامانی  چون حالت بد بود قبول کردم اما راستشو بخوای دلم شکست بمیرم برای اون قلب کوچولوت ...
5 مرداد 1395

مهمونی و آخر هفته

این روزها درگیر مدل چشم و رنگ پوستتی مدام میگی کاشکی چشمام شبیه سامورایی و چینی ها بود کاشکی رنگ پوستم سفید بود قبل از کلاس زبان به مامان امیرسعید گفته بودی : خوش به حالِ امیرسعید چشاش سامورایی ه ...منم دوست دارم این شکلی باشم کلاس نقاشی هم ثبت نامت کردیم جشن تولد ماهان و آش دندونی مهراد اصل کاریها (ماهان و مهراد )تو عکس نیستن میز پذیرایی ============================================================== مهمونی خونه همکار ِ بابا و بازی با فاطمه جون ِ بلا و خوش اخلاق ================================================================= گردش آخر هفته - روستای فیروزه...
5 مرداد 1395

آخرِهفته

پنجشنبه شب با دوست ِ بابا رفتیم بش قارداش کلی با مهرسام کوچولو بازی کردین ظهر جمعه- آماده برای بیرون رفتن با باباجون و دایی مسعود اینا رفتیم روستای مهنان- جای مخصوص ِ همیشگی مون با بهرنگ جونی تو رودخونه آب بازی کردین این عکسهارو گذاشتم تا ببینی حتی تا شش سالگیت بابا همه جا بغلت میکرده تنبل جونی ! ================================================== توت خوری باغ ِ بابابزرگ ِ خدابیامرز مدیتیشن با ورژن ِ جدید =================================== عشقت به نقاشی روز به روز بیشتر میشه منم که عاشق خودت و نقاشی های شادت خیلی دوستت دارم دختر ناز و مهربون و...
26 تير 1395

تعطیلات عید فطر

امسال سه روز تعطیلات عید فطر داشتیم اولش تصمیم داشتیم بریم شمال اما به ترافیک و گرما که فکر کردیم منصرف شدیم روز اول تعطیلات کلا خونه بودیم و استراحت کردیم و کلی فیلم دیدیم روز دوم با عمو احسان اینا رفتیم روستای هاور آشخانه که طبیعتش واقعا زیبا و بکر بود رودخونه و خنکی و صدای آب و جیرجیرکها و پرنده ها و....فوق العاده بود در حال شکار ماهی و بچه قورباغه ازت خواستم ژست بگیری ....نتیجه ش شد این.... پدر و دختر ِ  سِت =============================================== روز آخر تعطیلات هم با باباجون و مادرجون رفتیم روستای مهنان و جای مخصوص ِ همیشگی ِ خودمون ...
23 تير 1395

الینا و رمضان95

رمضان امسال هم رو به پایانه...رمضانی که فاصله سحر تا افطارش 17 ساعت بود و تو اوج گرما ! نمیدونم چقدر به تزکیه نفس گذشت و خودشناسی ...اما گذشت... ازت میپرسم چه دعایی کردی؟ میگی : دعا کردم مامانم فوت نشه ! بابام فوت نشه ! باباجون و مادرجون و زندایی جون و بهرنگ و دایی جونا و محیا و...........فوت نشن ! بمیرم واست که دغدغه ذهنی ت شده فوت ِ اطرافیانت 21 رمضان- مراسم شب قدر منزل همکار ِ من....با بچه ها تو حیاط بازی میکردین 23رمضان-مراسم شب قدر-معصوم زاده بجنورد-مزار مادر جون مریم... برای مادرجون مریم دعا کردی و شمع روشن کردی واسش مطمئنم کلی خوشحال شده از داشتن همچین نوه ای ایکاش بود و از نزدیک لمست...
15 تير 1395