حکمت خدا
آن زمان که غرق در افکار خود روی صندلی کنار پنجره نشسته ام و گاه به آبی آسمان و کوههای سر به فلک مینگرم و گاه به بخاری که از لیوان چای برمیخیزد و مرور میکنم این ده روز درد و بیماری را و کلنجار میروم با خود و میقبولانم به خود که "هیچ کار خدا بی حکمت نیست"! صدای دخترک در گوشم طنین انداز میشود که : مامان جونم ، بیا داروهاتو واست آوردم بخوری ... و چقدر این لحظه ی به ظاهر ساده برایم عمیق و احساسی بود و لرزاند قلبم را و سپاس گفتم خدا را با تمام وجودم بخاطر وجود این فرشته کوچک ِ سراسر مهربانی و این خوشبختی ِ ملموس و شیرین... -گویا لازم بود چند روزی در بیمارستان بستری باشم و ببینم و یاد بگیرم ...