الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

روز دختر

بچه که بودم یکی از فانتزیهایم این بود که شبهای تابستان با پدر و مادر و برادرهایم زیر نور ستاره ها بخوابیم و کارم این بود که در آغوش مادر خود را لوس کنم و ستاره ها را بنگرم و خیالبافی ها کنم برای خودم به یاد آن ایام شبی را در تراس و زیر نور ستارگان به صبح رساندیم ، با این تفاوت که اینبار خودم مادر بودم و دخترم را عاشقانه در آغوش داشتم و با هم به ستاره ها نگریستیم و  خیالبافی ها کردیم ... به برکت وسعت شهر و شهرنشینی اما ! تعداد ستارگان و نورشان از آن وقتها کمتر بود اما نور امیدی که در دلم بود برای جبران آن کفایت میکرد چقدر دل انگیز بود ترکیب نور ستارگان و حرفهای دلنشین دخترم- روشنای وجودم- نور امیدم چه شیر...
6 شهريور 1393

مهنان

این روزها هوای دل ِ بابا خیلی ابری و گرفته ست  و تو پرنسس نازمون ، هر کاری میکنی که بابا رو خوشحال کنی و روحیه اشُ عوض کنی ...با شیرین زبونی هات ، با دلداری دادن های بچه گانه و معصومانه ت ، واقعا برام جالبه که بچه ها تو این سن کم هم شرایط رو تشخیص میدن و مث بزرگترها رفتار میکنن این روزها بیشتر به این یقین پیدا کردم که شما بچه ها از اونچه که ما تصور میکنیم خیلی خیلی بزرگتر و فهمیده تر هستین در راستای تلاش برای تغییر روحیه بابا ، جمعه گردش سه نفره ای به روستای مهنان داشتیم 93/5/31 ادامه مطلب الینا: مامان لطفا ًگوشیتو بده بازی کنم خوایش (خواهش) میکنم فقط یه بار مامان: باشه اما فق...
2 شهريور 1393

نقاشی و آتلیه

پنج شنبه هر هفته میریم آشخانه و بعد از رفتن به مزار مادرجون مهری ، تا شب اونجا هستیم و اقوام نزدیک دور هم جمع میشن و مراسم قران خوانی داریم و بعدش هم شام. از رفتن به آشخانه و بودن در کنار بچه ها مخصوصا محیا خیلی خوشحالی و همیشه با ناراحتی و نق زدن برمیگردی خونه  خوشحالم که رابطه ت با محیا خوبه البته هرازگاهی به پروپای هم میپیچین اما در مجموع خیلی هوای همو دارین  یه بار مرتضی اشتباهی و غیرعمدی  زده بود به پات شما گریه کرده بودی و محیا به دادخواهی شما یه سیلی جانانه نصیب مرتضی کرده بود البته بعدش کلی مواخذه شد و گریه کرد حالا شما هر جا میری تعریف میکنی و کلی قیافه میگیری که محیا پشتیبانته    &nbs...
1 شهريور 1393

اعتراض کاملا بر حق!!!

این روزهامون بیشتر به رفت و آمد به آشخانه و مراسمات سوم و هفته و ختم  مادرجون مهری گذشت... اونجا حسابی جمعتون با بچه ها جمعه - گاهی بازی و شادی و گاهی درگیری و گریه ... و مطابق معمول مشکل داشتن با جمع های شلوغ و بهانه گیری ها  و صد البته پابرجا بودن ِ شیرین زبانی ها ============================================================ بدلیل گرمای بی سابقه ای که این روزها گریبانگیر استانمون شده و عرق کردن زیاد و خیس شدن موهات خودت کلی کلافه شدی و بهم گفتی منو ببر آرایشگاه مث شهریار کچلم کن منم تقریبا همین کار و کردم   وقتی آرایشگر میخواست پشت گردنت رو تیغ بزنه گفت اصلا تکون نخور چون ممکنه تیغ گردنتو ببـُره شما گفتی&nbs...
28 مرداد 1393

ازخاک تا افلاک

14مرداد93 ساعت 11 ظهر ، لحظه عروج مادر جون مهری بود... پدر بود و شانه های افتاده و لرزان و بغضی که جلوی ترکیدنش را میگرفت بخاطر دل خواهرانش...می گویندخاصیت مرد بودن این است ...که اشکهایت را نبینند و تو در خلوت بگریی و ضجه بزنی...! (که صدالبته هنجاری است بسیار نابهنجار! ) چه میکشی همسرم؟! 6 سال قبل تر پدر نازنینت را در اثر سانحه رانندگی از دست دادی و هنوز به نبود او خو نگرفته بودی مادر عزیزت را در اثر بیماری سرطان از کف دادی... و غم دومی چقدر برای من ملموس است و میدانم و کامل میدانم که چه غوغایی است در درونت؟!!! و چه سخت بود روزی که همه پراکنده شدیم و به منزلمان بازگشتیم و خاموش شد چراغهای آن خانه که روزی جایگاه وصل پدر و مادری بود ب...
19 مرداد 1393

دل اهواریی

فروشنده های دست فروش رو که میبینی کلی دلت براشون میسوزه  و غصه اینو میخوری که چرا کسی چیزی ازشون نمیخره و توضیح ما دال بر اینکه میخرن اما الان کسی نیست به حالت افاقه ای نداره و دست آخر مجبور میشیم خودمون خرید کنیم ازشون ! حالا هر چی که میخواد باشه ... فقط بخاطر دل مهربووووون و اهورایی ِ تو دلبندم احترام بسیار خاصی برای بزرگترها قائلی علی الخصوص پیرمردها و پیرزن ها ، خیلی رعایت حالشونُ میکنی حتی لحن صحبتت وقتی باهاشون صحبت میکنی تغییر میکنه و مهربونی ش صد چندان میشه و این منو خیلی خوشحال میکنه دخترکم . . . چند روزی سرگرم تدارکات جشن زادروزت بودیم و بسیار بسیار بهمون خوش گذشت وقتی ذوق و شعف صد چندان تو رو میدیدیم که با چه...
9 مرداد 1393

روز میلادت

  چه لطیف است حس آغازی دوباره و چه  زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس و چه اندازه عجیب است           روز ابتدایی بودن              و چه اندازه شیرین است امروز...                    روز میلاد تو. روز تو روزی كه تو آغاز شدی!!! ****پاره تنم ، روز میلادت مبارك** *  ...
4 مرداد 1393

پراکنده از این روزها

سلام به همه دوستان نازنین و مهربانم و ممنون که  این مدت جویای احوالم بودید واقعا خوشحالم که از طریق وبلاگ خاطرات دخترم با دوستان خوب و دوست داشتنی مث شما آشنا شدم و خوشحالم که  همیشه قوت قلبم هستید و ممنونم بخاطر تمام مهربونیهاتون شکر خدا  در حال بهبود هستم و انشاله بزودی زود با انرژی مثبت شما دوستان عزیزم به روال سابق برخواهم گشت و اما سلام به دختر گل و بلبل و مهربونم که این مدت با مهربونیها و شیرین زبونیهات منو سرشار از امید و عشق و شادی میکردی و روزی هزاران بار خدا رو شکر میکردم بخاطر وجود تو فرشته نازنینم و اما بگم از این روزهات که حساااااااااااااابی خانوم شدی و کلی کمک حال منی عزیزم فدات شم که اینقدر شیرین زبون...
29 تير 1393