الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

روز جهانی کودک

حوصله‌اش که سر می‌رود کودک من توپش را برمی‌دارد می‌زند به کوچه و تا برگردد دلم هزار راه می‌رود کودکان سرزمین تو اما به کوچه می‌روند تا بازی کنند و برنمی‌گردند به حیاط می‌روند تا باغچه‌ها را آب بدهند و برنمی‌گردند به ایوان می‌روند تا گنجشک‌ها را تماشا کنند و برنمی‌گردند می‌روند دفترشان را بردارند تا آسمان بی‌گلوله را نقاشی کنند و برنمی‌گردند من برای کودکان سرزمین تو دلم هزار راه می‌رود... (شاعر : احمدرضا قدیریان در حمایت از کودکان مظلوم غزه ) آرزویمان شادمانه زیستن...
16 مهر 1393

عید قربان

چه لذتی بالاتر از این که ناهار ِ روز جمعه ات مزین باشد به دستهای کوچک و مهربان ِ دختر نازت و با تمام وجود حس کنی معجزه چاشنی ِ عشق را در غذا چه لذتی بالاتر از اینکه صبح روز عید قربان دختر نازت با مهربانی تو را به داشتن یک روز خوب دعوت کند و به محض گشودن چشمهایت با هدیه اش سورپرایز شوی (الحق احساس کردم درون ان کشتی در حال تماشای این دلفین خندان هستم ضمنا طبق گفته دخترم آن خطوط پشت ِ کشتی،دست نوشته اوست به من : تقدیم به مامانم که عاشق نقاشیهای منه ) تهیه گوسفند قربانی ِ امسالمان بر دوش دخترک بود گوسفندی ملیح و معصوم و شخصی عبوس که انتظار قربانی ِ آن زبان بسته را میکشد دیدن ادامه مطلب به افراد نازک دل...
14 مهر 1393

دختر هیجان زده من

پنجشنبه شب دوره دایی ها خونه مهدی (پسر دایی ِ من) بودیم کلی با ماهان و شایان بازی کردین جمعه بابا رفت آشخانه و من و شما موندیم خونه و مشغول تمییزکاری شدیم (خانه تکانی ِ به مناسبت پایان تابستان و آغاز پاییز ) شنبه طبق معمول اکثر شنبه ها غذا نداشتیم و چی بهتر از این که اولین روز ِ مهد رفتن شما بهانه ای شد برای رستوران رفتن ِ ما ماشاله به انرژی ت که بعد از غذا گیر دادی بریم پارک و مجبور شدم یه ساعتی ببرمت بازی کنی بابا هم راااااااااحت تو ماشین خوابید ادامه مطلب الینا: مامان لطفا برام آب بیار ! مامان : عزیزم ، خودت برو بخور الینا : من پادشاهم ! پادشاها که کار نمیکنن تو سربا...
6 مهر 1393

همشاگردی سلام

سلام به دوستان عزیز و مهربانم سلام به دختر ِ گل و بلبل و سراسر مهربونیم امروز اولین روز بود که رفتی مهد در واقع اول مهر ما پنج مهر بود چون تازه حالت خوب شده بود ترجیح دادیم چند روزی خونه باشی و تقویت بشی و بعد بری مهد قربونت بشم با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار شدی و پیش به سوی مهد کارهای ثبت نامت ُ  انجام دادم (شهریه امسال585هزار تومن)، 73هزار تومن هم بابت لباس فرم و لوازم تحریر دادم و قرار شد امروز بریم تا یه سری لوازم تحریر دیگه که خودمون باید تهیه کنیم رو بخریم امسال هم با ماهان همکلاسی هستین و اسم مربی تون نجمه جونه دوره خانمها خونه ماندانا جون بودیم با ماهان زیر میز واسه خودتون خونه ساخته بودین و ...
5 مهر 1393
1251 10 17 ادامه مطلب

نشکن از شکست!

" تنها یك چیز هست كه برآورده شدن رویایی را ناممكن می سازد و آن، ترس از شكست است. پائولو كوئیلو " " کسی كه از شكست خوردن می هراسد، به شكست خود باور دارد. ناپلئون بناپارت " " ناكامی یعنی تاخیر، نه شكست؛ مسیر انحرافی موقت است، نه كوچه ی بن بست. ویلیام آرتور وارد " " شكست خوردن مایه شرمساری نیست، تلاش نكردن مایه شرمساری است. آندره میتوس " " شكست، چیزی جز یاد گرفتن و تجربه اندوختن نیست؛ گام نخست در راه بهتر انجام دادن كارها است. وندل فیلیپس " " چیزی به نام شكست وجود ندارد؛ آنچه هست گونه ای نتیجه به شمار می رود. شما همیشه ...
3 مهر 1393

هفته مهمانی و بیماری

طی هفته ای که گذشت  یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم متاسفانه تو دختر نازم چند روزی بشدت مریض شدی و کل شبانه روز خواب بودی الهی فدات شم که هیچی هم نمیخوردی و کلی لاغر شدی عزیزم از الان غصه م گرفت دوباره پاییز اومد و بیماری و آلرژی هم شروع شد اما خدارو شکر الان خوبی و اشتهات هم برگشته  بعد از جشن عروسی ِ پریسا(دختردایی ِ من)  بدلیل اینکه ما عزادار بودیم و نشد که باشیم تو مراسم ، شب ِ بعدش دایی علی و زن دایی مهربونم بصرف یه شام بسیار خوشمزه  دعوتمون کردن تا دور هم باشیم خیلی دوسشون دارم بمیرم برات که مریض بودی و بیحال دراز کشیده بودی ماندانای مهربون و هنرمند هم این تاج سر ُ که خودش درست کرده بود بهت ...
30 شهريور 1393

چون زن هستی ؟!

الینا و مامان در حال قدم زدن تو خیابون. الینا : مامان بیا بپریم مامان: شما بپر عزیزم ، من نمیتونم بپرم الینا : چرا ؟!   چون زن هستی ، خجالت میکشی بپری ؟!  مامان:  ادامه مطلب پنجشنبه هفته پیش همه عموها و عمه خونه بابابزرگ مهربونم جمع بودیم به مناسبت بازگشت زن عموی عزیز از آلمان قربانی کردیم و دور هم گوشت قورمه و جگر و آبگوشت خوردیم آقایون درانتظار غذا جمعه شب هم عمو اینا مهمون ما بودند دخترعموی عزیزم نیلوفر تو سن 13 سالگی یه داستان نوشته بود که به تازگی به چاپ رسیده(درحال حاضر سال آخر دبیرستانه) دختر فعال و باهوشیه ، به زبان انگلیسی و آلمانی هم تسلط داره ...
19 شهريور 1393

پس چه شکلیه؟!

- عاشق دنیای رنگی ِ شما بچه هام این روزها مشغول سرودن شعری ! مدام با خودت زمزمه میکنی و قافیه و ردیف جور میکنی ... نقاشی میکشی و شعر زمزمه میکنی...دوست دارم ساعتها بشینم و نگات کنم و لذت ببرم هر آهنگی که گوش میدیم ازم میپرسی : اینو برای کی خونده ؟ برای همسرش خونده ؟!   چند بار موقع بازی هات گفتی مثلاً من مُردم ! بهت گفتم خدا نکنه دیگه این حرفو نگو من ناراحت میشم حالا تو یه ترانه خواننده داشت میخوند  :بمیرم من بمیرم... یهو میگی : وااااااااااااااااااااااای گفت بمیرم ؟! میخواد برا همسرش بمیره ! چه کار بدی ! من ناراحت شدم ... ادامه مطلب میگی : مامان ! این کیف آرایشتو از اینجا بردار ! آخه من میبینم بعد ...
12 شهريور 1393

نمایشگاه و تولد باباجون

جمعه عمه ها و عمو احسان اینا اومدن بجنورد .برنامه هامون رفتن به استخر و ناهار و بعدش هم بازدید از نمایشگاه صنایع دستی بود تا عمه و زن عمو از استخر بیان شما تو پارکینگ بازی کردین همچنان عاشق محیایی و نظرات محیا خیلی برات مهمه هر چی میخری ازم میپرسی اگه محیا اینو ببینه چی میگه؟ خوشش میاد؟! محیا با مرتضی دعواش شده بود و از ناراحتی رفته بود تو یه اتاق تنها نشسته بود دیدم شما هی میای لباس عوض میکنی و میری دفعه سوم که اومدی لباس عوض کنی پرسیدم چرا اینقدر لباس عوض میکنی؟ میگی: آخه محیا ناراحته و باهام صحبت نمیکنه خب شاید لباس منو دوست نداره ! قربووووووووووونت بشم واسه بدست آوردن دلش کلی تیپ عوض کردی تا اینکه...
10 شهريور 1393